۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

عواقب احسان در مونتریال!


مرکز شهر مونتریال یکی از شلوغ‌ترین نقاط این شهر است. از ادارات و سازمان‌ها گرفته تا مشاغل مختلف و خصوصآ همه‌گونه مراکز لهو و لعب در این قسمت از شهر متمرکز شده. ساختمانی که ما در آن زندگی می‌کنیم درست نبش دو خیابان پر رفت و آمد واقع است و این ناحیه از نظر موقعیتی که دارد کاملآ به خیابان ولیعصر تهران شبیه است.

کسبه و افرادی که حوالی این چهارراه زندگی می‌کنند همه بخوبی با دیوانه بی‌آزاری که همیشه همین اطراف گدایی می‌کند آشنا هستند. مجنون مورد نظر مرد سیاهپوست سی و چند ساله‌ای است به اسم رابرت که سر و وضع بسیار رقت‌انگیزی دارد. یک کاپشن پشم شیشه می‌پوشد با یک شلوار جین پاره‌پوره که زانوها و بقیه پایش از لابلای پارگی شلوار نمایان است. لباسش از فرط کثیفی شبیه لباس مکانیک‌هایی است که در گاراژ کار میکنند؛ پر از لک و پیس و روغن. موهای سرش مثل نمد به هم پیچیده و قشر ضخیمی از گرد و خاک و چرک آنها را به رنگی کدر درآورده است. بنده خدا صدای زمخت وحشتناکی هم دارد. می‌ایستد سر چهارراه و هر طرف که چراغ قرمز شود می‌دود به همان سمت که از رانندگان ماشینهای پشت چراغ قرمز مانده درخواست پول کند و از آنجا که چراغ  به فاصله چند ثانیه سبز می‌شود بینوا دائم در حال دویدن به چهار سمت این تقاطع است. از مردم پیاده هم پول می‌خواهد. هربار مرا می‌بیند اگر طرف دیگر خیابان باشد با همان صدای گوشخراش داد میزند: خانم! خانم! که متوجهش بشوم و بعد می‌دود می‌آید به طرف دیگر خیابان که پول خردی در لیوان کاغذی کثیف و پاره قهوه که همیشه بدست می‌گیرد بیندازم. ناگفته نماند که دخترم چشم دیدنش را ندارد! نمیدانم بیچاره چه کرده؟ نگاه خریدارانه‌ای به او انداخته که اینقدر برایش گران تمام شده یا چه؟! سربسرش میگذارم و میگویم: اگه اخلاقتو خوب کنی میگم بیاد خواستگاریت!

شب‌های مونتریال در آمریکای شمالی معروف است؛ خصوصآ جمعه‌شب‌ها که در خیابان‌های مرکز شهر جای سوزن انداختن نیست و مردم شاد و خوشگذران از هر سن و سال و طبقه اجتماعی جفت‌جفت، تک‌تک یا گروهی می‌ریزند توی خیابان‌ها که بروند تفریح. یکی از جمعه‌های ماه رمضان نزدیک اذان مغرب به قصد خرید دارو از خانه خارج شدم. شنیدم که داماد آینده‌ام(!) صدایم کرد. ایستادم؛ دوید و آمد جلو. سکه‌ای در لیوانش انداختم. گفت: خانم، برایم غذا می‌خری؟ با دیدن مردمی که در رستوران‌های اطراف مشغول غذا خوردن بودند دلم بحالش سوخت. گفتم: غذای چینی می‌خواهی یا ساندویچ؟ گفت: غذای چینی یا ساندویچ! گفتم: از مغازه‌های همین طرف بگیرم یا آن طرف؟ گفت: از مغازه‌های همین طرف یا آن طرف! حساب کار دستم آمد. سوآل و جواب چیزی جز وقت تلف کردن نبود. اینجا رسم بر این است که افراد متکدی را به درون مغازه‌ها راه نمی‌دهند دیگر چه برسد به اینکه طرف دیوانه هم باشد.
اما رابرت شانه‌بشانه من وارد رستوران چینی شد و بدون اینکه کسی اعتراضی کرده باشد به صدای بلند خطاب به کارکنان رستوران گفت: من همراه این خانم هستم! آنها هم چیزی نگفتند. مشتری‌ها که مطمئنم اکثر بومی‌هاشان می‌شناختندش با نگاه‌های تعجب‌آمیز براندازمان می‌کردند.


از گفتگویی که بینمان رد و بدل شده بود فهمیده بودم که نباید سوال بسته‌ای از او بکنم. گفتم: غذایت را انتخاب کن. گفت پیراشکی گوشت. گفتم نمی‌خواهی یک پرس غذای گرم بخوری؟ گفت: نمی‌خواهی یک پرس غذای گرم بخوری؟! باز حواسم پرت شد و پرسیدم پیراشکی گوشت خوک یا گوساله؟ گفت: پیراشکی گوشت خوک یا گوساله! غذایش را سفارش دادم. گفت: می‌شود یک سودا هم برایم بخری؟ گفتم: پپسی یا سون‌آپ؟ گفت: پپسی یا سون‌آپ! غذایش را گذاشتند داخل پاکت و دادند به دست من. رفتم طرف یخچال نوشابه‌ها و دیدم نوشابه قوطی هست و نوشابه شیشه‌ای و اندازه نوشابه‌های شیشه‌ای متنوع‌تر و بزرگتر است. یک شیشه پپسی متوسط که بزرگتر از پپسی درون قوطی بود برایش برداشتم. حساب کردم و با رضایت خاطر از کار خیری که دم افطار انجام داده‌ام آمدم طرفش، غافل از اینکه دست تقدیر چه پاداشی برایم رقم زده! همینطور که داشتم به چند قدمیش نزدیک میشدم نگاهی به نوشابه توی دستم انداخت و یکدفعه مثل مارگزیده‌ها شروع کرد به حرکات عجیب و غریب دست و پا و داد و فریاد و شکستن و به زمین ریختن هرچه ظرف و ظروف که جلوی دستش می‌آمد! فحش و فضیحت را کشید به جان من و هفت جدم که چرا نوشابه قوطی نخریدی!!! حالا هرچه می‌گویم عوضش می‌کنم به خرجش نمی‌رود که نمی‌رود و همچنان مشغول شکستن ظرفهاست! مانده بودم چه کنم؛ هم خنده‌ام گرفته بود و هم داشتم از وحشت می‌مردم!

نتیجه اینکه صاحب رستوران که نگران ضرر و زیان به وسایل مغازه و امنیت مشتری‌های مبهوت و وحشت‌زده‌اش بود با عصبانیت گفت که دیگر حق ندارید به اینجا بیایید و هردومان را انداخت بیرون! 
 
 

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

شاه ‌لحاف من



این نوشته را تقدیم میکنم به «شــــــاه» که هرگز اسم واقعیش را ندانستم


بيست و سوم ژانويه، چهارده سال از اولين، آخرين و تنها باری که ديدمت می‌گذرد. از آن روزهای سرد برفی بود و سرمای هوا منهای نوزده درجه که هواشناسی پيش‌بينی کرده بود با احتساب باد به منهای سی درجه هم برسد. از ساعت نه صبح مدرسه بوذم و ساعت چهار، بعد از کلاس زبان فرانسه يکراست رفتم به مترو تا بروم سر کار. جمعه بود و من بايد از ساعت پنج بعدازظهر تا حوالی شش صبح کار ميکردم چون صاحب رستوران، آقا فریدون ابتکار به‌خرج داده بود و روزهای جمعه و شنبه کله‌پاچه و حليم درست ميکرد و سخت بخودش میبالید از اينکه تنها رستوران ايرانی شهر است که چنين لطفی به هموطنان می‌کند!

برای من که از یکطرف جمعه‌ها از صبح تا عصر کلاس داشتم و خرد و خسته باید تا صبح کار میکردم، و از طرف دیگر اصولآ تمام عمر بوی کله‌پاچه حالم را بهم زده بود، نزدیک شدن جمعه کابوسی بود که دائمآ تکرار می‌شد. از همه بدتر، چاق کردن قلیانها و تمیز کردن میزهای چرب و چیلی بود و بدتر از آن، تحمل مشتریهای مست و نشئه ساعت سه و چهار صبح و قهقهه و شوخيهای بی‌ربطشان که گاه رستوران را با روسپی‌خانه اشتباه می‌گرفتند. برای اينکه در حد امکان از آزارشان درامان بمانم، هميشه قيافه‌ای جدی ميگرفتم و ارتباط کلاميم را با آنها محدود ميکردم به حرفهای مربوط به سفارش غذا و دریافت پول. اما همین هم دستاویزی بود برای متلکهای بعضیهاشان. رانندگان تاکسی مشتریهای ثابت رستوران بودند. یکبار یکیشان که از جدیتم سخت دلخور و دمغ بود با لهجه گل و گشاد مستانه گفت:«خانوم، من این اخم شمارو که میبینم، موهای تنم که سهله، همه‌جام سیخ میشه!» و بدنبال این حرف خنده گوشخراش همپالگی‌هایش در فضا طنین انداخت.

اينهمه را می‌شنيدم و دم نمی‌زدم. فقط پنج ماه بود که به مونتريال آمده‌بودم و از همسر سابقم هم تازه جدا شده‌بودم. خودم بودم و يک بچه پنج‌ساله و مسئوليت درس و تآمين معاش در کشوری غريب. انگليسی که می‌دانستم به ‌درد کار کردن در محيطی انگليسی‌زبان نمی‌خورد و فرانسه هم که هيچ نميدانستم. چاره ديگری نبود جز کار کردن در يک محيط ايرانی.


جمعه‌ها و شنبه‌ها که کارم ساعت پنج و گاه شش صبح تمام می‌شد، يدالله، کارگر بامعرفت کُرد که باهم کلی رفيق بوديم مرا تا مترو همراهی می‌کرد و بعد برمی‌گشت. جيک‌وپيکمان باهم يکی بود و هرچه را که نميدانستم از او می‌پرسيدم. عاشق دخترعمه‌اش، «شرافت» بود و يک شرافت ميگفت و هزار شرافت از دهانش ميريخت! غيرتش اجازه نميداد از شرافت با همجنسانش حرف بزند و ازطرفی، به حکم اينکه عاشق هميشه ميل به حرف زدن از معشوق دارد، قرعه فال به نام من که يک زن بودم افتاده بود و از ديدارهای پنهانيشان پشت ديوار باغ عمه گرفته تا ماجرای رد کردن خواستگاريش همه را برايم در اوقاتی که رستوران خلوت بود تعريف ميکرد. ميگفت:«آمده‌ام کانادا کار کنم و پول جمع کنم بعد برگردم کرمانشاه يک میني‌بوس بخرم و با شرافت نامزدی کنم!» طفلک يکی دو سال بعد در تصادف اتومبيل کشته شد و ديگر هرگز روی شرافت را هم نديد...


از همان روزهای اول، به مدد بلندبلند صحبت کردن مشتريان محترم، از خيلی چيزها در کاميونيتی ايرانيها خبردار شدم. هرچه را هم که خوب نمی‌فهميدم بعدآ از کعب‌الاخبارم که کسی نبود جز يدالله زيرپاکشی می‌کردم! درمیان حرفهای مشتریها، اسمی که چندين بار بگوشم خورده بود و به دليل نامآنوس بودنش خيلی توجهم را جلب کرده بود اسم فردی بود که وقتی درباره‌اش صحبت می‌شد با عنوان«شاه» از او ياد ميکردند. سخت کنجکاو شده بودم که بدانم اين شاه کيست و اصولآ چرا به اين نام صدايش ميکنند. کليد معما هم تنها در دست يدالله بود! بالاخره يکروز درباره شاه از او سوال کردم. بعد از شنیدن سوالم چنان حالت احترام‌آميزی گرفت که گفتم نکند اين همان محمد رضا شاه خودمان است که بعد از اینهمه سال سر از گور برآورده! خلاصه کاشف بعمل آمد که شاه بزرگترين وارد کننده مواد مخدر است که نبض بازار را بدست دارد! بعد هم کلی در مناقبش حرف زد و اينکه آقاست و انسان نازنینی است. گفتم:« عقلت کمه ها يدالله؛ قاچاقچی هم مگه نازنين ميشه؟!» که ديدم رگهای گردنش متورم و چشمهايش ورقلنبيده شد و گفت:«تو چه میشناسیش؟ حیف که الآن توئه» که نفهمیدم منظورش چیست و گفتم:«توئه یعنی چی؟!» باابرو اشاره کرد و نمیدانم چرا فکر کردم دارد به آشپزخانه اشاره میکند! گفتم:«توی کجاس؟ آشپزخونه؟ وای، آقا فریدونو میگی؟!» که خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:«آقا فریدون چرک زیر ناخن شاه هم نمیشه.»

سوار مترو شدم، درحاليکه فکر ميکردم يک ربع فاصله مترو تا رستوران را چطور بايد توی اين سرما که با بروبچه‌ها اسمش را گذاشته بوديم «سوز گداکُش مونتريال» پياده طی کنم. فکر ميکردم حالا که تمام پولهايم را برای خريد لباس‌های زمستانی دخترم خرج کرده‌ام، اگر به آقا فريدون بگويم شايد بگذارد دوشنبه و پنجشنبه را هم کار کنم و لااقل بتوانم يک پتو برای خودم بخرم. هوا سرد شده و سردتر هم می‌شود. روانداز نازکم ديگر جوابگوی سرمای شبها نيست. در همين افکار، با انگشتهای يخ‌زده دست و پا به رستوران رسيدم و بعد از عوض کردن لباس، مشغول کار شدم. بوی نحس کله‌پاچه فضا را پر کرده بود و هرچه سعی ميکردم با گذشت زمان شامه‌ام به آن عادت کند، نمی‌شد. 

ساعت حدود دو و نيم صبح بود و من کم‌کم داشتم به روغن‌سوزی می‌افتادم که يکدفعه ديدم آقا فريدون مثل ترقه از پشت صندوق پريد و در کمال دستپاچگی شروع کرد به ارد دادن:«خانوم، سه تا ميزای پای پنجره رو بچسبون بهم يه کاسه‌اشون کن؛ دوتا دونه زغال بگيرون؛ منقل کوچيکه‌رو بيار... شاه داره مياد!» از پشت شيشه به بيرون نگاه کردم و ديدم سه ماشين مدل بالا همزمان در حال پارک کردن جلوی رستوران هستند. مجموعآ نه نفر بودند. همه با هیکلهایی تنومند و لباسهایی مرتب و تروتمیز. فقط یکنفرشان جثه بسیار کوچکی داشت که بهمین سبب بخوبی میشد از دیگران متمایزش کرد. یکیشان پرید و در را باز نگهداشت تا مرد ریزاندام و سياه‌چرده وارد شود. آقا فريدون منقل بدست پريد جلوی در و با مرد ريزنقش روبوسی کرد و اسفند دور سرش چرخاند و در آتش ريخت. یدالله هم دوید و خم شد دستش را ببوسد که نگذاشت و روبوسی کردند. مشتریهای کانادائی هاج و واج مانده بودند که این حرکات یعنی چه؟!

دانستم شاه کدامشان است. یکراست رفتند طرف میزهای کنار پنجره. رفتم سر میزشان که سفارش غذایشان را بگیرم. شاه نگاه گذرایی به من انداخت و با همراهانش برای انتخاب نوع غذا مشغول صحبت شد. سفارششان را روی فیش نوشتم و داشتم میرفتم سمت آشپزخانه که پرسیدم ترشی یا لیموترش هم میل دارین؟ یکی از همراهانش با سبکسری گفت:«اوووف... دهنم آب افتاد. نکنه میخوای هرچی خرج خودمون کردیم بپّرونی ناناز؟!» که شاه نگاه کوتاه خشمگینی به او انداخت و طرف خفقان گرفت و خودش را جمع و جور کرد.

غذایشان را خوردند و گند زدند به میز. الحق که از آداب غذا خوردن هیچ نمیدانستند! چای خواستند و برایشان بردم. بعد از چند دقیقه دوباره پرسیدم که آیا بازهم چای میخواهند؟ فقط شاه دوباره چای میخواست. همانطور که در رستورانهای اینجا مرسوم است، دور دوم چای را که میخواهی برای مشتری بریزی قوری پیرکس چای را بدست میگیری و میروی سر میزشان و چای دوم را در همان لیوان قبلی میریزی. کاری که من امکان ندارد در خانه خودم و حتی با لیوان چای خودم بکنم اما رستوران داستانش فرق میکرد. قوری بدست رفتم سر میزشان که برایش چای بریزم و از دیدن لیوان چرب و چیلیش دلم بهم خورد. جای انگشتها و لبهای چربش روی لیوان چای مانده بود. برگشتم و یک لیوان تمیز برداشتم و بردم سر میزشان و برایش در آن چای ریختم. همانطور که با همراهانش مشغول حرف زدن بود زیرچشمی نگاه کوتاهی به لیوان انداخت و حرفش را ادامه داد.

در رستورانهای اينجا افرادی که غذا را سرو ميکنند و در ارتباط رودررو با مشتری هستند يک حقوق ثابت ساعتی دارند باضافه انعامی که مشتری به آنها ميدهد که رقم ثابتی نيست و آن موقع معمولآ هم از نفری يک دلار يا يک دلار و پنجاه سنت تجاوز نميکرد. اين پولی است که مشتری به خاطر زحمتی که فرد برای بردن و آوردن غذا و ظرفها و غيره ميکشد به او میپردازد و تمام و کمال به خود او تعلق دارد. فرهنگ انعام دادن بخوبی در اينجا جا افتاده و اگر کسی اينکار را نکند بسيار بد قضاوت ميشود. اما آقا فريدون که دو رستوران بزرگ داشت و پولش هم از پارو بالا میرفت قانون خودش را وضع کرده بود. به اين ترتيب که يک شيشه دهانه گشاد کنار صندوق گذاشته بود برای ريختن انعامها و هرشب که کارم تمام ميشد و صندوق را تحويل ميدادم پولها را از توی شيشه در ميآورد و ميشمرد و يک‌سومش را برای خودش برميداشت! اگر حقوقم را نميداد انقدر که به انعامهايم دست ميزد دلم نميسوخت. انعامها بندرت از روزی بيست يا سی دلار تجاوز ميکرد اما برای من که حقوقم ساعتی پنج دلار بود همان يک‌سومی هم که برمیداشت مبلغی بود.

شاه و دوستانش کم‌کم آماده رفتن ميشدند. بلند شد آمد پشت صندوق و پرسيد که حسابشان چقدر ميشود؟ گفتم هشتاد و شش دلار و بيست و پنج سنت. دوتا پنجاه دلاری درآورد و گذاشت روی ميز. بقيه پول را پسش دادم. برداشت و همه را ريخت توی شيشه انعامها. بعد يک صد دلاری ديگر درآورد و گذاشت روی ميز و درحالیکه با سر مرا نشان میداد خطاب به صاحب رستوران گفت:«آق فری، اين مال خانومه. نريختيم تو شيشه که یه وخ واسشون شِريک مِريک پيدا نشه!» فريدون هم گفت:«اختيار داری شا جون، شما امر بفرما.» باور نميکردم. سرجايم ميخکوب شده بودم. زبانم چنان بند آمده بود که حتی نتوانستم تشکر کنم. معادل حقوق بیست ساعت کارم بود آن صد دلار. سبیل یدالله را هم چرب کرد و درمیان بهت و حیرت من، خداحافظی کردند و رفتند.

کمی بعد با اسکورت هرشبه‌ام، يدالله از رستوران بيرون آمدیم و رفتيم طرف مترو. تمام طول راه اسکناس صد دلاری را توی دستم ميفشردم و انگار حرارتش باعث ميشد ديگر انگشتانم سرما را حس نکنند...

چند ساعت خوابيدم و بعد بيدار شدم و رفتم گرمترين و بهترين لحافی را که ممکن بود با انعامی که شاه داده بود خريدم و اسمش را گذاشتم«شاه‌لحاف».

شاه‌لحافم تمام سطح تختم را میپوشاند. از جنس پشم شیشه و بسیار ضخیم اما سبک است. يک رويش آبی آسمانی است و روی ديگرش سورمه‌ای. چهارده سال است که زمستان و تابستان روی تختم پهن است و فقط برای شستشو موقتآ جمعش ميکنم. تابستانها که هوای اينجا شرجی است حتمآ باید کولر را روی درجه زياد بگذارم تا آسم اذيتم نکند و بهمين دليل هوای اتاق سرد ميشود. آنوقت است که شاه‌لحافم با گرمای مطبوعش آرامش‌بخش خوابهای تابستانی است. زمستانها هم که تکليف روشن است. در نقل‌مکان چند ماه پيش به خانه جديد، دخترم که معتقد است رنگ لحافم با چيزهای ديگر اتاق جور نيست يکدست کامل لحاف و ملحفه و روبالشی و روتختی که بسيار هم طرح و رنگ قشنگی دارد برايم خريد و قبل از اينکه به خانه بيايم لحافم را جمع کرد و آن را که خودش خريده بود روی تختم پهن کرد. فقط يکشب از اين لحاف جديد استفاده کردم و فردا دوباره جمعش کردم. دخترم دلخور شده بود اما داستان را که برايش تعريف کردم حسابی تحت تآثير قرار گرفت و ديگر کاری به کار من و لحافم ندارد! داشت فراموشم میشد. يک استفاده منحصربه‌فرد ديگری که لحاف نازنینم دارد اينست که با روشن کردن چراغ قوه عظيم‌الجثه‌ام در زيرش، در فاصله چند دقيقه تبديل ميشود به يک کرسی مشتی يکنفره! از عجايب ديگر اينکه شبهای بلند زمستان تا وقتی که چشمهايم گرم شوند و بخواب بروم، زير اين کرسی يکنفره، پدر هست و مادر و نی‌نی و مهرين و منصور و حتی مشهدي‌آفرين که برايمان قصه ملک‌جمشيد ميگويد تا همگی خوابمان ببرد...

يک هفته بعد از خريدن لحاف، يدالله با لب‌و‌لوچه آويزان خبر زندانی شدن مجدد شاه را بمن داد. اينبار برای ســـــــــــــــــی ســـــــــــــــــــال...

ميدانم اگر مادرم اين نوشته را بخواند ميگويد:«خب حقش بود. عاقبت قاچاق‌فروشی بهتر از اين نميشه. چشمش کور، ميخواست نکنه. تو هم اینهمه سال رفتی درس بخونی که آخرش در مدح قاچاقچيا بنويسی؟!» اما شاه جان، من شرمنده نيستم از اينکه درباره تو مينويسم. حتی شرمنده نيستم که اينهمه دوستت دارم. يدالله راست ميگفت. فريدون چرک زير ناخنت هم نيست. همیشه از خدا میخواهم که به راه راست هدایتت کند و پشت و پناهت باشد. هرجا که هستی، آرزو میکنم در سرمای استخوان‌سوز زمستان، لااقل یک لحاف گرم داشته باشی...



                                                          
                                                                                    

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

ساعت مچی



خواستم ساعتش را به او برگردانم. با همسرش بود. آن زن هم‌جنس‌گرا را میگویم که گدایی میکند. همسرش هم زنی بود درب‌ و‌ داغان‌تر از خودش. او هم الکلی بود وگدایی می‌کرد .خواستم ساعتش را که در یک شب مستی به قیمت خیلی ارزان به من فروخته بود به او پس بدهم. ساعت قشنگی بود . در نظر اول اصلآ نمی‌شد تشخیص داد که ساعت است. ظاهرش شکل ماشین‌های قدیمی بود. یک زبانه کوچک را که فشار میدادی، سطح رویی ماشین که فلزی و مسی‌رنگ بود کنار می‌رفت و آنوقت می‌توانستی صفحه ساعت را ببینی. یک بند چرمی قهوه‌ای هم داشت. زن آن را خیلی دوست داشت؛ از نگاهش معلوم بود. اما چون پول نداشت مشروب بخرد، فروختش به من، به ده دلار. حدود هفتاد هشتاد دلار می‌ارزید. شاید هم بیشتر. از معامله خوبی که کرده بودم خیلی خوشحال بودم و احمقانه به خودم می‌بالیدم.


مستی که ازسرم پرید، تازه فهمیدم چکار کرده‌ام. چند بار بیشتر به دستم نبستمش. راحت نبودم. هر بار که دستم بود، بی‌اختیار چشم‌های مشتاق و حسرتزده زن به یادم می‌آمد که داشت آخرین نگاه‌ها را به ساعت نازنینش می‌انداخت و پشت سر هم به من می‌گفت:

?Elle est bell, N'est -ce pas (قشنگه؛ نه؟) کم مانده بود گریه کند.


ساعت با همه قشنگی، به دلم نمی‌نشست. حالم را یک‌جوری ازخودم به‌هم می‌زد. انداخته بودمش توی کیف دستیم.
امشب دوباره دیدمش. با همسرش بود. تا مرا دید گفت: ساعتم را این خانم خرید.
اشتیاق حرف‌زدن درباره ساعت را میشد در نگاهش خواند اما فقط با لبخند غمگینی گفت:
قشنگه، نه؟

مثل اینکه همه‌چیز جور شده بود تا من از شرّ این آینه دق خلاص شوم! بعد از چند دقیقه صدایش کردم. گفتم: بیا بگیر ساعتت را.

یکدفعه همسرش مثل شیر نر غرّید که: من نمیخواهم او این ساعت را داشته ‌باشد. او زن من است و من نمیخواهم این ساعت را داشته ‌باشد. می‌فهمی؟


زنی بود پنجاه ‌و چند ساله، با آرایش مو و لباس کاملآ مردانه. چشم‌هایش ازفرط الکل سرخ‌ سرخ بودند؛ انگار تویشان آتش روشن کرده باشند؛ داشتند از حدقه‌ها میزدند بیرون. یک شانه‌اش را داده بود جلو و خودش را تقریبآ روی من -که درحالت نشسته از او کوتاهتر بودم- انداخته ‌بود. از وحشت داشتم قالب تهی میکردم! اما قافیه را نباختم. با ترس‌ و لرز گفتم: حرف شما را کاملآ میفهمم! اما چون ساعت را از او خریده‌ام، بد نیست خودش هم بگوید که آن را نمیخواهد. گفت: اگر ساعت را به او برگردانی، زیر لگدهایم خردش میکنم. من‌من‌کنان گفتم: با همه این حرفها، فکر میکنم بهتر باشد خودش تکلیف را روشن کند، نه؟

نفرت هولناکی در نگاهش ریخت و بعد رو کرد به زن و با تحکّم گفت: به او بگو که ساعت را نمی‌ خواهی. زن ازسر درماندگی، نگاهی به ساعت و بعد، به من انداخت و با لحنی که داد می‌زد دروغ می‌گوید گفت: نمی‌خواهمش. باز هم کم مانده بود گریه کند.

امشب هم پول ندارند مشروب بخرند. می‌روند از این ‌و آن پول بگیرند؛ موفق نمی‌شوند. یکدفعه، مثل اینکه فکری به‌سرش زده باشد میآید به طرفم. دوباره ترس برم می‌دارد! می‌گوید: زنم ساعتش را می‌خواهد!

ترسم می‌ریزد. حالا دیگر زبانم سرش دراز است! با لحنی به‌مراتب محکم‌تر از قبل می‌گویم: خودش باید بگوید. ساعت را به همان کسی که از او خریده‌ام پس می‌دهم. باز همان نگاه شرربار را به من می‌ اندازد. می‌رود و با زن برمی‌گردد. زن می‌گوید:‌ ساعتم را پس میدهی؟ می‌گویم: اگر آن را پس بدهم دست از سرم برمی‌دارید؟ می‌گوید: بله، قول می‌دهم.


ساعتش را می‌دهم. می‌روند آن را به جوانی که میز کناری من نشسته می‌فروشند به پنج دلار. یک آبجوی بزرگ می‌خرند و با هم قسمت می‌کنند. تمام می‌شود. تلوتلوخوران راه می‌افتند. از در که دارند می‌روند بیرون، زن برمی‌گردد و با حالتی که انگار هنوز یک چیزهای محوی از من به‌ یادش مانده باشد، نگاهم می‌کند. با لحنی حسرت‌آلود می‌گوید: خیلی قشنگ بود؛ نه؟

و می‌روند...


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

لنگ بهونه­س







باز بوی نعنا داغ آش و دل ما… نه که فقط نعنا داغ و آش تو رو یادم میاره!… نه؛ این دل لامصب لَنگِ بهونه­س! نه که باید یه چیزی بهونه باشه تا یاد تو هم باشه!… نه! یاد تو هست... همیشه هست. اولاش کنار یادت نم اشکیم بود… ولی الان بی­حال تر از اونم که…


اونقد نشئه اون نیگات بودم که نفهمیدم دستت کجای کاسه رو گرفته بود. حیف… اگه میدونسم!

اونقد نشئه اون نیگات بودم که مزه­ آش یادم نمونده! ولی با حیا! مگه میشه تو چیز بد دسم داده باشی؟ اصلش مگه تو و بدی یه جا جمع میشین؟… یادمه… خوب یادمه؛ گلای ریز زرد و بنفش رو چادرت که کنار طره­ زلف رو پیشونیت نشئگی نیگاتو بیشتر میکرد!

بیست وهفت سال که چیزی نی! صد سالم که بگذره چشام از وسط هزارتارنگ، رنگ موهاتو پیدا میکنه!

ولمون کن!… گناه کدومه؟… راستیاتش اگه گناهم هس باشه! پای تاوونش وایسادم!… نامحرمی نی!... تو محرم دل مایی!… مگه چیکارم میکنه؟… میخواد بسوزونتم!… خیالی نی! ما که یه عمره تو آتیش تو سوختیم! تازه مگه خودش تو رو با کاسه آش نفرستاد در خونمون؟… مگه خودش منو نیوورد دم در؟… مگه خودش… مگه نمیگن خودش اصل عشقه؟… خودم از سد هاشم تو مچّد شنفتم!…

گفتم اولا کنار یادت نم اشکیم بود که الان… نه اونم هنو هست؛ دیر میاد ولی میاد...

                                                                                                                                  
                                                                                                                                    
                                                                                                                                             




                                                                                                            «جعفر بهروان راد»

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

راهنمای تلفن بیمارستان روانی




با سلام و با تشکر از اينکه با بيمارستان روانی استان تماس گرفته‌ايد. لطفآ پس از گوش دادن به فهرستی که متعاقبآ ارائه ميشود شماره مورد نظر خود را انتخاب کنيد:

1) اگر دچار اختلال «وسواسی- اضطراري» هستيد عدد ۱ را مکررآ فشار دهيد!

۲) اگر دچار اختلال «شخصيت وابسته» هستيد لطفآ از يکنفر بخواهيد عدد ۲ را برای شما فشار دهد!

۳) اگر دچار اختلال «تعدد شخصيت» هستيد لطفآ اعداد ۶،۵،۴،۳ را فشار دهید!

۴) اگر دچار «پارانويا» هستيد ما بخوبی ميدانيم شما که هستيد و چه منظوری دارید! پشت خط منتظر بمانيد تا بتوانيم شما را رديابی کنيم!

۵) اگر دچار «هذیان» هستید عدد هفت را فشار دهید تا تلفنتان به سفینه موجودات فضایی وصل شود!

۶) اگر دچار «اسکيتزوفرني» هستيد بدقت گوش کنيد. صدای آرامی به شما خواهد گفت دقيقآ چه شماره‌ای را بايد فشار بدهيد!

۷) اگر دچار اختلال«سرخوشی- افسردگي» هستيد فرقی نميکند چه عددی را فشار دهيد چون هيچ چيز نميتواند به بهتر شدنتان کمک کند!

۸) اگر دچار اختلال«نارسا خواني» هستيد اعداد ۷،۸،۷،۸،۷،۸ را فشار دهيد!

۹) اگر دچار اختلال«دوقطبي» هستيد لطفآ پيامتان را قبل از شنيدن بوق يا بعد از شنيدن بوق بگذاريد!

۱۰) اگر دچار اختلال«حافظه کوتاه مدت» هستيد لطفآ عدد ۹ را فشار دهيد، اگر دچار اختلال«حافظه کوتاه مدت» هستيد لطفآ عدد ۹ را فشار دهید، اگر دچار اختلال«حافظه کوتاه مدت» هستید لطفآ عدد ۹ را فشار دهید، اگر دچار...

۱۱) اگر دارای مشکل«اعتماد به نفس پایین» هستید لطفآ گوشی را بگذارید. تلفنچی‌های ما سرشان شلوغ‌تر از آن است که وقتشان را به صحبت با شما تلف کنند!

*با سپاس از گ. الف، دانشجوی رشته روانشناسی دانشگاه مک­گیل مونتریال که متن انگلیسی را در اختیارم گذاشت.




MENTAL HOSPITAL PHONE MENU


; please select from the following menu:Thank you for calling The State Mental Hospita
If you are obsessive-compulsive, please press 1 repeatedly.
If you are co-dependent, please ask someone to press 2 for you.

If you have multiple personalities, press 3,4,5 and 6.
, stay on the line so we can trace your call and know who you are.If you are paranoid

 
.and your call will be forwarded to the Mother Ship , press 7If you are delusional
, listen carefully and a little voice will tell you which number to press. If you are schizophrenic
If you are manic-depressive, press any number; it doesn’t matter; nothing will make you happy, anyway.
.9696969696969696 , press If you are dyslexic
If you are bipolar, please wait for the beep and leave a massage after the beep or before the beep.

 If you have short-term memory loss, please press 9; if you have short-term memory loss, please press 9; if you have short-term...
If you have low self-esteem, please hang up; our operators are too busy to talk with you . 

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

از کنارت که رد می‌شد...



به یاد«مَصی»



از سر خاک یکراست رفتم«کوکی». دیگر کسی نبود که باقلوایم را با او قسمت کنم؛ سهم تو دست‌نخورده ماند... بوشوی مره تنها بنی لاکوی... (رفتی تنهام گذاشتی دختر)


بار اول در مجلس یادمان«فروغ فرخزاد» دیدمش. وقتی داشتم شعرم را می‌خواندم، یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد. تحسین را در نگاهش خواندم. برنامه‌ام که تمام شد، بیشتر رفتم توی کوکش. زن ظریفی بود. چهره و موهای کوتاهش را به سادگی آراسته بود. ناخن‌هایش مرتب و تمیز بودند. از سلیقه‌اش در انتخاب لباس خوشم آمد.

بعد از آن شب، هرازگاهی اینجا و آنجا در برنامه‌های کامیونیتی می‌دیدمش و از اتفاق، در چند کار گروهی با او و دوستانش در «انجمن زنان ایرانی» شهرمان همکاری کردم. رفته‌رفته با هم رفیق شدیم. اولین چهارشنبه هر ماه، بعد از تمام شدن جلسه انجمن، دوتایی می‌رفتیم کوکی و چهار پنج ساعت می‌نشستیم به حرف زدن و نقشه چیدن که چطور زیرآب«طاهره» را از انجمن بزنیم!

تنها رفیق زنم بود. مثل خودم رقص را دوست داشت. سر و زبان­دار بود و مثل خودم، همیشه شاد. زنی بود آداب­دان، فعال و در خواسته­اش مصمم؛ آنقدر که بالاخره زیرآب «طاهره» را زدیم!

باورهایش درهم تنیدگی محسوسی با رفتارهایش داشت.همیشه، پشت ساده­ترین رفتارش، میتوانستی حضور یک باور عمیق را احساس کنی و همین بیش از پیش به هم نزدیکمان کرده بود. هفت سال زندانی کشیده و بعد از آزاد شدن به سختی از کشور خارج شده بود. همیشه با هم گیلکی حرف میزدیم. خیلی وقتها تمسخر اطرافیان را می­دیدیم و می­شنیدیم اما عین خیالمان هم نبود. هر بار که در تصمیم گیریهای انجمن مواضع مخالف داشتیم وقتی نوبت به من میرسید و حرف میزدم، بلند­بلند میگفت: «دوماغ تیشین مانتی دنه، اولاغ؟ خفه نوبونی؟ تی پره سوجونم، ایسه بیس، خاک بسّر آدم!» [مشنگی الاغ؟ خفه نمیشی؟ باباتو می­سوزونم، حالا صبر کن، آدم خاک برسر!] و بعد از جلسه دوباره سر از« کوکی » در می­آوردیم!

همسر داشت و یک فرزند پسر، اسمش«یاشار». از آن پسربچه­های باهوش و شیطان که موهای لَختش را مدل قارچی برایش کوتاه می­کردند. مثل ماهی لیز بود. یکدفعه سٌر می­خورد و از دستت در میرفت. هربار که می­دیدمش می­گفتم:

- چ ط ط ط ط ط طوری یاشار؟

هیچوقت جوابم را نمی­داد؛ می­خندید و فرار میکرد.

بار آخر در جشن کتابخانه دیدمش. هفته پیش. شاد بود و می­رقصید. لباس ساده­ای که بر تن داشت مثل همیشه برازنده­اش بود. از کنارت که رد میشد، بوی خوب عطرش را می­توانستی احساس کنی...

آنشب هنوز نمی­دانستم که بار آخر است. اگر میدانستم، شاید سفت­تر ماچش میکردم، شاید بیشتر نگاهش میکردم، بیشتر با او حرف میزدم، می­رقصیدم...

عصر نشسته­ام توی کتابخانه. امروز کتابداری نوبت من است. کار خاصی ندارم بکنم. دفتر گزارشهای روزانه را برمیدارم و شروع میکنم به خواندن، ببینم بچه­ها چکارها کرده یا نکرده­اند. چند دقیقه بعد تلفن زنگ میزند.گوشی را برمی­دارم؛ رفعت است. مثل همیشه، تا صدایش را میشنوم، با همان ذهن بازیگوش، شروع میکنم از هر دری حرف زدن. یکدفعه متوجه میشوم رفعت یک­جور غریبی است؛ مثل همیشه­اش نیست. میگویم:

- رفعت جان چته؟ حالت خوبه؟ صدات چرا گرفته؟ سرما خوردی؟ گیسو اینا رفتن؟
نمیدانم چرا همینطور یکریز سوال پیچش میکنم. حسی مبهم و آزاردهنده دارم که نمیدانم چیست؛ زیر دلم تیر میکشد. من­من میکند...میگوید:

- رفتن...خوبم...

و سکوت میکند. میگویم :

- چی شده رفعت؟

میگوید :

- خبر بد...

و باز من­من میکند... مقدمه­چینی میکند و بالاخره میگوید :

- مصی تصادف کرد... تموم کرد... ملیحه تو بیمارستانه...
دلم هرّی میریزد پایین. خودم را به نفهمیدن میزنم.نمی­خواهم بفهمم. می­گویم:

- چی داری میگی رفعت؟

می­گوید:

- بابا... مصی... خانوم بیژن...
گوشی را میگذارم. دیگر دوستش ندارم رفعت را... نمیدانم چکار باید بکنم. چند دقیقه همانجا پشت میز خشکم می­زند. خیره میشوم به تصویر صادق هدایت بر دیوار روبرو. بلند میشوم، راه میروم، می­نشینم، سیگار می­کشم. آرام ندارم. نمیدانم چکار باید بکنم. بر میگردم دوباره پشت میز می­نشینم. بی­اختیار دفتر گزارشها را برمیدارم. روی صفحه دیروز نوشته شده :

- ...ضمنآ پیشنهاد میکنم قفسه کتابهای مربوط به«زنان» را از «کودکان» جدا کنید!!!

خط مصی است.
به یاشار فکر می­کنم، دلم می­گیرد... به بیژن فکر می­کنم، بیقرار می­شوم...


۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

خودکار آبی





یک خودکار آبی دارم. یادگاری است که با خودم از ایران آورده‌ام؛ حالادیگر بیست سال میشود. کوچکتر از خودکارهای معمولی است. توی دست رام است. سعی میکنم هرچه کمتر از آن استفاده کنم و به همین دلیل هم هست که اینهمه سال دوام کرده. خودکارم را خیلی دوست دارم؛ یکبار سرش با یکنفر دعوایم شد!

دیروز دوباره کسی آن را قرض گرفت. با هم سر یک میز نشسته بودیم. توی دستم دیده بودش و نمی‌توانستم بهانه بیاورم؛ اگرندیده بود، میآوردم!

کفرم درآمده بود! مردک، بدون آنکه هیچکدام از ما دعوتش کرده باشیم سرش را انداخته پایین، بلند شده آمده و خودش را زورچپان کرده؛ بخوبی هم میداند که ماهیت جلسه‌هایمان چیست آنوقت حتی یک خودکار هم با خودش نیاورده. معلوم نیست چی به دستش گرفته و آمده!

با اکراه خودکار را دادم. مواظبش بودم. رفتارش را با خودکار بدقت زیر نظر گرفتم! بسیارخشن، بی‌دقت و بی‌انضباط به نظرم آمد! بیخود و بی‌جهت با آن کاغذی را -که ازیکی دیگر از رفقا گرفته بود- خط‌خطی میکرد! به همین زودی فراموش کرده بود که خودکار را «قرض» گرفته! چقدر شلخته‌وار بدست گرفته بودش! اصلآ هیچ احترامی به خودکار نمی‌گذاشت! همانطور که سخت مشغول بحثهای صد تا یک غاز و چرندش بود، هر چند ثانیه یکبار، بی هیچ دلیلی، آن را محکم روی کاغذ روبرویش پرت میکرد و دوباره برش می‌داشت!

ازعصبانیت داشتم می‌مردم! کاسه صبرم کم‌کم لبریز میشد که ناگهان دیدم پنج شاخه انگشت با زمختی محض، خودکارکم را مثل چنگال مرگ در میان گرفت و بی هیچ رحمی، انتهای آن را به درون حفره متعفن دهانش فرو برد و دندانها... آه... دندانها شروع کردند به جویدن!

خون جلوی چشمهایم را گرفته بود! در فاصله نیم‌متری من داشت اتفاق می‌افتاد؛ اندام ظریفش را می‌دیدم که زیر فشار اهریمنی دندانها مجروح می‌شد، و نمی‌توانستم کاری بکنم. اگر چاره داشتم خودکار را از دستش می‌قاپیدم!

توی دلم غوغایی بود! بالاخره در یک فرصت طلائی که خودکارک مصدومم را از دهانش درآورد و آن را دوباره -بی هیچ دلیلی- روی کاغذ پرت کرد، به بهانه اینکه لازمش دارم، با یک خیز برداشتم و دیگر پسش ندادم .

راستی، مگر ما از چیزهایی که می‌جویم مثلآ یک هویج برای نوشتن هم استفاده می‌کنیم که چیزهایی را که برای نوشتن بکار میبریم، بجویم؟! اگر بشود در تعریف شیئی به نام «خودکار» هر مفهوم دور از ذهنی را گنجاند، مسلمآ مفهوم «جویدن» را نمی‌شود!

اهمیتی ندارد که دیگران فکر کنند خسیس هستم یا هر قضاوت اشتباه دیگری؛ ***I really don't give a F ؛ فقط نگیرید آقا جان؛ شما را به معتقداتان قسم خودکار از من قرض نگیرید! کاش همه نامهربان‌هایی که دل مرا می‌شکنند و خودکارکم را قرض می‌گیرند فراموش نمی‌کردند که اولآ، خودکار را «قرض»گرفته‌اند و ثانیآ، خودکار برای نوشتن است نه برای کارهای مشمئز کننده‌ای ازقبیل جویدن یا خاراندن سوراخ گوش یا پاک کردن چرک زیر ناخن یا چپاندن توی...! آن هم خودکاری به این نازنینی!





۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

شماره یک یا شماره دو؟!


«خوشا آنانکه خیلی باکلاسن»



چند وقت پیش دوستی لینکی فرستاده بود که در آن نویسنده از یکی از محصولات تولید ایران انتقاد کرده و به کرات نوشته بود: «من پی‌پی کردم به این وسیله!» که منظورش همان شماره ۲ بود! یادم آمد در آخرین سفرم به ایران مکررآ شنیده بودم که از همین اصطلاح استفاده می‌شود. نظر به اهمیت حیاتی مطلب(!) و همچنین به دلیل تعهد در قبال زبان مادری، در این نوشتار به تنویر افکار درمورد این اصطلاح خواهم پرداخت!


واژه pee-pee در زبان انگلیسی گویش کودکانه‌ایست برای ادرار و دقیقآ معادل همان«جیش» خودمان است! مصدرش هم To Pee می‌باشد و معمولآ در حالت اسم به شکل زیر بکار می‌رود:

I have pee-pee یعنی جیش دارم

و در حالت فعل به شکل:

I have to pee که یعنی باید جیش کنم


بنابراین مقصود از این واژه شماره یک است نه شماره دو اما در فارسی به سهو بعنوان شماره دو مصطلح گردیده. واژه کودکانه برای شماره دو در زبان انگلیسی poop یا poo است و به اشکال زیر بکار می‌رود:

I have poo یعنی شماره دو دارم

و یا:

I pooped یعنی شماره دو کردم

در زبان فرانسه هم گویش کودکانه برای شماره یک pipi و برای شماره دو caca است. نمی‌دانم چه چیز باعث اشاعه کاربرد غلط این واژه در زبان فارسی شده اما علت هرچه هست گاه عواقب ناخوشایندی دارد! یک روز که شدیدآ مضطر بودم رفتم به سمت آبریزگاه که دیدم یکی از بچه‌های فامیل هم به همان طرف روانه شده؛ شروع کرد با من تعارف کردن و بفرما زدن! حساب کردم بچه است و مروت نیست زودتر بروم! گفتم من بعد میرم؛ گفت: آخه پی‌پی دارم. گفتم خب عیب نداره. به خیال خودم یک جیش وقت چندانی نمی‌برد! هی منتظر شدم و پیدایش نشد! با خود گفتم بچه جان، پدرت خوب، مادرت خوب، یک جیش که اینهمه طول نمی‌کشد! که بعدآ متوجه شدم جریان از چه قرار است!


ما دیگر کم‌کم در هر جمله‌ای داریم واژه‌های انگلیسی بکار می‌بریم و من نمیدانم چرا. اگر این را نشانه تجدد و روشنفکری میدانیم لااقل سعی کنیم در حد امکان واژه‌ها را صحیح بکار ببریم که مردم درپی سوءبرداشت از فشار مثانه و سایر دردهای جسمی و روحی به خود نپیچند!