«از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم»
«اوی آفرین خانِم، بسه هرچی خوابیدِی؛ بلن شو نمازِتا بخوان». صدای جدّی و تحکمآمیز مشهدی آفرین بود که هر وقت به خانهامان میآمد هر روز بدون استثناء وقت اذان صبح برای خواندن نماز بیدارم میکرد و اعتراض مادرانه مادر که«بابا مشتی خانوم، حالا هنوز بچهاس؛ زیاد سخت نگیر» هم فایدهای نداشت و عمومآ با پشت چشم نازک کردن و لحن اکراه آمیز مشهدی آفرین که«نترس؛ نیمیمیرِد اگه یه آه زودتر پاشِد نمازِشا به کمر بزنِد! از همین بچگی باس یاد بیگیرِد کاهل نماز نباشِد» مواجه میشد. بخوبی میدانستم که نهایتآ برنده این نبرد کلامی مشهدی آفرین است اما به حکم کودکی، این دنده آن دنده میشدم و خودم را به خواب میزدم، بلکه فرجی حاصل شود و بتوانم بیشتر بخوابم و از گرمای مطبوع بستر لذت ببرم! عجیب بود که فقط مرا برای نماز صبح بیدار میکرد و کاری به کار خواهر و برادرم که از من بزرگتر هم بودند و خواندن نماز برایشان واجب بود نداشت!
مشهدی آفرین پیرزن مهربان اما تندزبانی بود که از وقتی چشم باز کرده بودم او را در زمره افرادی که در خانه رفت و آمد داشتند دیده بودم؛ از قرار چندین نسل در فامیل ما زندگی کرده بود و دیگر خانهزاد محسوب میشد.هیچکس هم به درستی نمیدانست که چند سال دارد و یا اصلآ اولین بار چطور سر از فامیل ما در آورده. جوان که بود نیت کرده بود پای پیاده از تهران تا مشهد به زیارت حرم امام رضا برود و بالاخره این تصمیم را عملی کرده بود. از همان اولین زیارتش به بعد حکم کرده بود که همه به جای«آفرین خانم»، «مشهدی آفرین» صدایش کنند و اگر کسی از این خواسته تخطی میکرد سخت مورد بیمهری او قرار میگرفت. «مشهدی آفرین» هم در گویش عامیانه تبدیل شده بود به«مشت آفرین». همیشه با آب و تاب و غرور خاصی از اینکه در طول زندگی بیست و هفت بار به حرم امام رضا مشرف شده است حرف میزد.
بین ما سه فرزند خانواده مرا که از همه کوچکتر بودم بیشتر دوست داشت و خوشحال بود از اینکه اسمم «مهرآفرین» است و اعضای خانواده که «مهرک» صدایم میکردند عصبانی می شد و دعوا راه میانداخت! همیشه میگفت «تو هم که مثل خودِم آفرین خانومی باس بزرگ که شدی مشرّف بشی تا همه مشت آفرین صدات کنِن.» اهل بروجرد یا به قول خودش«بلوجرد» بود و تلاش فراوان من و خواهر و برادرم برای اصلاح تلفظ این واژه هم هرگز به جایی نمیرسید! مادر میگفت«ولش کنین پیره زنو؛ مثلآ یه عمر گفته بلوجرد اموراتش نگذشته که حالا شماها جوجههای سر از تخم در آورده میخواین اصلاحش کنین؟!» و این ختم موقت ماجرا بود تا «بلوجرد» بعدی و تکرار مجدد ایثارهای توانفرسای آموزشی ما!
قامتش دقیقآ به شکل یک زاویه نود درجه در آمده و سالها بود که دیگر نمیتوانست صاف بایستد یا راه برود. مراسم فامیلی هرگز بدون حضور او انجام نمیشد؛ در عزاداریها به کار پختن حلوا و در آوردن هستههای خرما مشغول میشد و در عروسیها هم برای عروس و داماد چای دورنگ میبرد و تا شاباش نگیرد از جلوی عروس و داماد تکان نمیخورد! خرش حسابی میرفت و چنان کیا بیایی در خانواده داشت که اصلآ بدون حضور او عروس خانم«بله» نمیداد! در سفرههای نذری و خصوصآ مراسم مولودی خوانی، بعد از تمام شدن مراسم و رفتن اکثریت مهمانها، مشهدی آفرین در جمع خصوصیتر افراد نزدیک با نواختن دایره تصنیفهای محلی زیبا را با سوزی که در صدایش بود میخواند که از میان آنها«رشید خان» و «عزیز بِش به کنارُم» خوب به یادم مانده و همینطور بوی خوب تنباکوی آغشته به عطر مرزه تازه که همیشه از دور و برش متصاعد بود.
خانهاش در محلهای بود که خودش آن را«باغ اناری» مینامید و من هرگز نفهمیدم این باغ اناری کجاست؛ فقط میدانستم که از خانه ما خیلی دور است و برای آمدن به خانه ما«باس شیش کورس ماشین بشینی» تا بالاخره برسد به پشت در و دو زنگ طولانی که علامت خاص خودش بود بزند و در را باز کنم و ببینم که مشهدی آفرین با یک نان سنگک خشخاشی و یک چارک سبزی خوردن که لای روزنامه پیچیده و با نخ کوک بسته شده به دیدارمان آمده است؛ بیاید تو و بنشیند کف آشپزخانه و به مادر بگوید«اوی پروین خانِم، یِی پیالهای چایی با یِی گَردی بیکار* قند بده بخوریم؛ یی ذرهلونه** هم گلاب توش کن» که البته «یی پیالهای چایی و یی گردی بیکار قند» به معنی هر نیم ساعت یک چای در استکان کمر باریک مخصوص خودش با هفت هشت حبه قند بود تا آخر شب که چای قبل از خوابش را هم بخورد؛ و سیگار پشت سیگار، سبزی هایش را پاک کند. هی سیگار بدون فیلتر«اشنو ویژه» تعارفم کند و باز در جواب به اعتراض مادرم بگوید«اي سیگار خاصیت دارِد؛ وختی میکشی اگه حصبهایی، وباایی، چیزی دور و ور باشِد نیمیگیری!» و همین هم بشود سرآغاز آشنایی من با سیگار؛ اوایل یکی دو پک پنهانی به مدد فرضیه بهداشتی- درمانی مشهدی آفرین! و رفتهرفته روزی یکی دو نخ و تا حالا که روزی پانزده شانزده نخ و گاه هم حتی نمیدانم چقدر...
میگفتند سیزده چهارده سال که داشت به امر«خانم شازده» که همهکاره فامیل بود به عقد غضنفر، باغبان پیر و تریاکی خانم شازده که چند سال پیش زنش مرده بود در آمده و هرگز هم بچهدار نشده بود؛ به همین دلیل، لینت طبع مادرانه را هم هرگز نه تجربه کرده و نه یاد گرفته بود.از دست دادن مادر در سنین کودکی و محروم ماندن از مهر مادری هم دلیل دیگری بود برای اینکه برخلاف همه مهربانی و علاقهای که به بچهها داشت، همیشه با تحکم و توپ و تشر با کودکان حرف بزند اما اینهمه باعث نمیشد که بچهها دوستش نداشته باشند و قبل از خواب برای شنیدن قصه ملک جمشید از زبان مشهدی آفرین در حالیکه داشت چپق قبل از خوابش را دود میکرد سر و دست نشکنند.
خودش و همه خوب میدانستند که شوهرش چقدر خاطرش را میخواهد؛ به همین دلیل هم بود که نداشتن فرزند و اعتیاد و همه خلقیات بد شوهرش را به خود هموار کرده بود و هرگز شکوه و شکایتی نمیکرد؛ میگفتند سر وفاداری شوهرش قسم میخورد؛ و میگویند زن وقتی که از نظر عاطفی ایمن باشد و مطمئن از اینکه گل سر سبد شوهر است دیگر چیز زیادی از زندگی نمیخواهد...
مشهدی آفرین بعد از ازدواج هم همچنان به دیدار افراد و خانوادههایی که در گذشته با آنها ارتباط داشت میرفت اما این دیدارها محدوده زمانی و روحی خاصی داشت؛ عمومآ سه چهار روز میماند و بعد تصمیم به رفتن میگرفت و شب قبل هم اعلام میکرد که فردا به خانهاش برمیگردد. وقتیکه اراده میکرد برگردد اگر سنگ هم از آسمان میبارید باید میرفت! اصرار مادر که«حالا فردا رو هم بمون؛ میخوایم بریم شابدوالعظیم» یا«میخوام فردا مربا بپزم؛ بمون کمکم کنی» یا هر بهانه دیگر برای نگه داشتنش بیفایده بود و مشهدی آفرین فردا بعد از صبحانه و قلیان، و چای و سیگار پشتبندش راهی «باغ اناری» میشد.
سالها پیش وقتی از یکی از این دیدارها یکی دو روزی زودتر از معمول به خانهاش برمیگردد زن غریبهای را در بستر با همسرش میبیند؛ چند ثانیهای همینطور مبهوت میایستد و نگاهشان میکند؛ بعد هم بدون کلامی حرف یا شکوه و شکایتی، آرام و بیصدا بقچه لباسهایش را میزند زیر بغلش و بیاعتنا به ابراز پشیمانی شوهر، او را برای همیشه ترک میکند...
نمیدانم تآثیر الگوگیری و همنشینی دوران کودکی با مشهدی آفرین است یا فقط تشابه اتفاقی که گاه فکر میکنم در خیلی از موارد به هم شبیه هستیم. اول از همه، شباهت اسممان؛ دیگر اینکه مشهدی آفرین درست مثل من سیگار زیاد میکشید و خیلی اهل دود بود؛ یا اینکه چای را هم مثل من با گلاب دوست داشت و درست مثل من عاشق تماشای فیلمهای سینمایی بعد از ظهر جمعه بود که از تلویزیون پخش میشد. سالها بعد فهمیدم که چرا مشهدی آفرین وقتی شوهرش را با آن غریبه در بستر دید دلش بدجوری شکست... و عجز و التماس و ابراز ندامت شوهر هم فایدهای نداشت؛ چون دانسته بود که دیگر«سوگلی» نیست و جایش را دیگری ولو به طور موقت، غصب کرده و این پایان غمانگیزی بود بر آنچه همیشه درمورد همسرش عزیز داشته بود. وقتی یگانهترین و نابترین دلیل بودن و ماندن را به ناجوانمردی از آدم بگیرند دیگر چه انگیزهای برای ماندن هست؟ همین بود که بعد از آن تا آخر عمر تنها ماند و دیگر هرگز دلش با مردی که «روزگاری سر وفاداریش قسم میخورد» صاف نشد؛ درست مثل...
*و** هردو به معنی مقدار کم و ناچیز
-روحت شاد مشهدی آفرین
-روحت شاد مشهدی آفرین
Aali bood azizam aali. Delet shaado saret sabz, vaaghe,an ke keif kardm agarche delamo be dard avordi, vali damet garm.
پاسخحذفMamnoonam hobol jaan; koli delgarm shodam va ba'd ham az tasavore inke yek nafar ghosseh va ranjam ro hes karde ashkam 2bare sarazir shod.
پاسخحذف