۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

حق توحش

من فردا شاید هم امروز
از ميان چار‌چوب پنجره
تنم را دراز می‌کنم
و مثل پیچکی هرز
به قامت مرد عابری می‌پیچم که نمیدانم کیست
اما یک شاخه گل زیر بغل دارد

من فردا شاید هم امروز
لبهایم را به لبهایش می‌مالم
تا شب تا خود صبح
که دوستش داشته باشم، خوابش را ببینم

من فردا شاید هم امروز
لبخندی به مهربانی یک کاسه آش نذری در غربت
روی لبهایم می‌نشانم
که دوستم داشته باشد، خوابم را ببيند

در نی‌نی چشمانم
خورشيد تازه‌ای در اشتياق سماع است
ميدانش می‌دهم تا روشن شوم...
من فردا شاید هم امروز کاری می‌کنم کارستان!

خسته‌ام از اینهمه حق توحش که طلب دارم و وصول نمی‌شود!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر