۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

راهنمای تلفن بیمارستان روانی




با سلام و با تشکر از اينکه با بيمارستان روانی استان تماس گرفته‌ايد. لطفآ پس از گوش دادن به فهرستی که متعاقبآ ارائه ميشود شماره مورد نظر خود را انتخاب کنيد:

1) اگر دچار اختلال «وسواسی- اضطراري» هستيد عدد ۱ را مکررآ فشار دهيد!

۲) اگر دچار اختلال «شخصيت وابسته» هستيد لطفآ از يکنفر بخواهيد عدد ۲ را برای شما فشار دهد!

۳) اگر دچار اختلال «تعدد شخصيت» هستيد لطفآ اعداد ۶،۵،۴،۳ را فشار دهید!

۴) اگر دچار «پارانويا» هستيد ما بخوبی ميدانيم شما که هستيد و چه منظوری دارید! پشت خط منتظر بمانيد تا بتوانيم شما را رديابی کنيم!

۵) اگر دچار «هذیان» هستید عدد هفت را فشار دهید تا تلفنتان به سفینه موجودات فضایی وصل شود!

۶) اگر دچار «اسکيتزوفرني» هستيد بدقت گوش کنيد. صدای آرامی به شما خواهد گفت دقيقآ چه شماره‌ای را بايد فشار بدهيد!

۷) اگر دچار اختلال«سرخوشی- افسردگي» هستيد فرقی نميکند چه عددی را فشار دهيد چون هيچ چيز نميتواند به بهتر شدنتان کمک کند!

۸) اگر دچار اختلال«نارسا خواني» هستيد اعداد ۷،۸،۷،۸،۷،۸ را فشار دهيد!

۹) اگر دچار اختلال«دوقطبي» هستيد لطفآ پيامتان را قبل از شنيدن بوق يا بعد از شنيدن بوق بگذاريد!

۱۰) اگر دچار اختلال«حافظه کوتاه مدت» هستيد لطفآ عدد ۹ را فشار دهيد، اگر دچار اختلال«حافظه کوتاه مدت» هستيد لطفآ عدد ۹ را فشار دهید، اگر دچار اختلال«حافظه کوتاه مدت» هستید لطفآ عدد ۹ را فشار دهید، اگر دچار...

۱۱) اگر دارای مشکل«اعتماد به نفس پایین» هستید لطفآ گوشی را بگذارید. تلفنچی‌های ما سرشان شلوغ‌تر از آن است که وقتشان را به صحبت با شما تلف کنند!

*با سپاس از گ. الف، دانشجوی رشته روانشناسی دانشگاه مک­گیل مونتریال که متن انگلیسی را در اختیارم گذاشت.




MENTAL HOSPITAL PHONE MENU


; please select from the following menu:Thank you for calling The State Mental Hospita
If you are obsessive-compulsive, please press 1 repeatedly.
If you are co-dependent, please ask someone to press 2 for you.

If you have multiple personalities, press 3,4,5 and 6.
, stay on the line so we can trace your call and know who you are.If you are paranoid

 
.and your call will be forwarded to the Mother Ship , press 7If you are delusional
, listen carefully and a little voice will tell you which number to press. If you are schizophrenic
If you are manic-depressive, press any number; it doesn’t matter; nothing will make you happy, anyway.
.9696969696969696 , press If you are dyslexic
If you are bipolar, please wait for the beep and leave a massage after the beep or before the beep.

 If you have short-term memory loss, please press 9; if you have short-term memory loss, please press 9; if you have short-term...
If you have low self-esteem, please hang up; our operators are too busy to talk with you . 

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

از کنارت که رد می‌شد...



به یاد«مَصی»



از سر خاک یکراست رفتم«کوکی». دیگر کسی نبود که باقلوایم را با او قسمت کنم؛ سهم تو دست‌نخورده ماند... بوشوی مره تنها بنی لاکوی... (رفتی تنهام گذاشتی دختر)


بار اول در مجلس یادمان«فروغ فرخزاد» دیدمش. وقتی داشتم شعرم را می‌خواندم، یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد. تحسین را در نگاهش خواندم. برنامه‌ام که تمام شد، بیشتر رفتم توی کوکش. زن ظریفی بود. چهره و موهای کوتاهش را به سادگی آراسته بود. ناخن‌هایش مرتب و تمیز بودند. از سلیقه‌اش در انتخاب لباس خوشم آمد.

بعد از آن شب، هرازگاهی اینجا و آنجا در برنامه‌های کامیونیتی می‌دیدمش و از اتفاق، در چند کار گروهی با او و دوستانش در «انجمن زنان ایرانی» شهرمان همکاری کردم. رفته‌رفته با هم رفیق شدیم. اولین چهارشنبه هر ماه، بعد از تمام شدن جلسه انجمن، دوتایی می‌رفتیم کوکی و چهار پنج ساعت می‌نشستیم به حرف زدن و نقشه چیدن که چطور زیرآب«طاهره» را از انجمن بزنیم!

تنها رفیق زنم بود. مثل خودم رقص را دوست داشت. سر و زبان­دار بود و مثل خودم، همیشه شاد. زنی بود آداب­دان، فعال و در خواسته­اش مصمم؛ آنقدر که بالاخره زیرآب «طاهره» را زدیم!

باورهایش درهم تنیدگی محسوسی با رفتارهایش داشت.همیشه، پشت ساده­ترین رفتارش، میتوانستی حضور یک باور عمیق را احساس کنی و همین بیش از پیش به هم نزدیکمان کرده بود. هفت سال زندانی کشیده و بعد از آزاد شدن به سختی از کشور خارج شده بود. همیشه با هم گیلکی حرف میزدیم. خیلی وقتها تمسخر اطرافیان را می­دیدیم و می­شنیدیم اما عین خیالمان هم نبود. هر بار که در تصمیم گیریهای انجمن مواضع مخالف داشتیم وقتی نوبت به من میرسید و حرف میزدم، بلند­بلند میگفت: «دوماغ تیشین مانتی دنه، اولاغ؟ خفه نوبونی؟ تی پره سوجونم، ایسه بیس، خاک بسّر آدم!» [مشنگی الاغ؟ خفه نمیشی؟ باباتو می­سوزونم، حالا صبر کن، آدم خاک برسر!] و بعد از جلسه دوباره سر از« کوکی » در می­آوردیم!

همسر داشت و یک فرزند پسر، اسمش«یاشار». از آن پسربچه­های باهوش و شیطان که موهای لَختش را مدل قارچی برایش کوتاه می­کردند. مثل ماهی لیز بود. یکدفعه سٌر می­خورد و از دستت در میرفت. هربار که می­دیدمش می­گفتم:

- چ ط ط ط ط ط طوری یاشار؟

هیچوقت جوابم را نمی­داد؛ می­خندید و فرار میکرد.

بار آخر در جشن کتابخانه دیدمش. هفته پیش. شاد بود و می­رقصید. لباس ساده­ای که بر تن داشت مثل همیشه برازنده­اش بود. از کنارت که رد میشد، بوی خوب عطرش را می­توانستی احساس کنی...

آنشب هنوز نمی­دانستم که بار آخر است. اگر میدانستم، شاید سفت­تر ماچش میکردم، شاید بیشتر نگاهش میکردم، بیشتر با او حرف میزدم، می­رقصیدم...

عصر نشسته­ام توی کتابخانه. امروز کتابداری نوبت من است. کار خاصی ندارم بکنم. دفتر گزارشهای روزانه را برمیدارم و شروع میکنم به خواندن، ببینم بچه­ها چکارها کرده یا نکرده­اند. چند دقیقه بعد تلفن زنگ میزند.گوشی را برمی­دارم؛ رفعت است. مثل همیشه، تا صدایش را میشنوم، با همان ذهن بازیگوش، شروع میکنم از هر دری حرف زدن. یکدفعه متوجه میشوم رفعت یک­جور غریبی است؛ مثل همیشه­اش نیست. میگویم:

- رفعت جان چته؟ حالت خوبه؟ صدات چرا گرفته؟ سرما خوردی؟ گیسو اینا رفتن؟
نمیدانم چرا همینطور یکریز سوال پیچش میکنم. حسی مبهم و آزاردهنده دارم که نمیدانم چیست؛ زیر دلم تیر میکشد. من­من میکند...میگوید:

- رفتن...خوبم...

و سکوت میکند. میگویم :

- چی شده رفعت؟

میگوید :

- خبر بد...

و باز من­من میکند... مقدمه­چینی میکند و بالاخره میگوید :

- مصی تصادف کرد... تموم کرد... ملیحه تو بیمارستانه...
دلم هرّی میریزد پایین. خودم را به نفهمیدن میزنم.نمی­خواهم بفهمم. می­گویم:

- چی داری میگی رفعت؟

می­گوید:

- بابا... مصی... خانوم بیژن...
گوشی را میگذارم. دیگر دوستش ندارم رفعت را... نمیدانم چکار باید بکنم. چند دقیقه همانجا پشت میز خشکم می­زند. خیره میشوم به تصویر صادق هدایت بر دیوار روبرو. بلند میشوم، راه میروم، می­نشینم، سیگار می­کشم. آرام ندارم. نمیدانم چکار باید بکنم. بر میگردم دوباره پشت میز می­نشینم. بی­اختیار دفتر گزارشها را برمیدارم. روی صفحه دیروز نوشته شده :

- ...ضمنآ پیشنهاد میکنم قفسه کتابهای مربوط به«زنان» را از «کودکان» جدا کنید!!!

خط مصی است.
به یاشار فکر می­کنم، دلم می­گیرد... به بیژن فکر می­کنم، بیقرار می­شوم...


۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

خودکار آبی





یک خودکار آبی دارم. یادگاری است که با خودم از ایران آورده‌ام؛ حالادیگر بیست سال میشود. کوچکتر از خودکارهای معمولی است. توی دست رام است. سعی میکنم هرچه کمتر از آن استفاده کنم و به همین دلیل هم هست که اینهمه سال دوام کرده. خودکارم را خیلی دوست دارم؛ یکبار سرش با یکنفر دعوایم شد!

دیروز دوباره کسی آن را قرض گرفت. با هم سر یک میز نشسته بودیم. توی دستم دیده بودش و نمی‌توانستم بهانه بیاورم؛ اگرندیده بود، میآوردم!

کفرم درآمده بود! مردک، بدون آنکه هیچکدام از ما دعوتش کرده باشیم سرش را انداخته پایین، بلند شده آمده و خودش را زورچپان کرده؛ بخوبی هم میداند که ماهیت جلسه‌هایمان چیست آنوقت حتی یک خودکار هم با خودش نیاورده. معلوم نیست چی به دستش گرفته و آمده!

با اکراه خودکار را دادم. مواظبش بودم. رفتارش را با خودکار بدقت زیر نظر گرفتم! بسیارخشن، بی‌دقت و بی‌انضباط به نظرم آمد! بیخود و بی‌جهت با آن کاغذی را -که ازیکی دیگر از رفقا گرفته بود- خط‌خطی میکرد! به همین زودی فراموش کرده بود که خودکار را «قرض» گرفته! چقدر شلخته‌وار بدست گرفته بودش! اصلآ هیچ احترامی به خودکار نمی‌گذاشت! همانطور که سخت مشغول بحثهای صد تا یک غاز و چرندش بود، هر چند ثانیه یکبار، بی هیچ دلیلی، آن را محکم روی کاغذ روبرویش پرت میکرد و دوباره برش می‌داشت!

ازعصبانیت داشتم می‌مردم! کاسه صبرم کم‌کم لبریز میشد که ناگهان دیدم پنج شاخه انگشت با زمختی محض، خودکارکم را مثل چنگال مرگ در میان گرفت و بی هیچ رحمی، انتهای آن را به درون حفره متعفن دهانش فرو برد و دندانها... آه... دندانها شروع کردند به جویدن!

خون جلوی چشمهایم را گرفته بود! در فاصله نیم‌متری من داشت اتفاق می‌افتاد؛ اندام ظریفش را می‌دیدم که زیر فشار اهریمنی دندانها مجروح می‌شد، و نمی‌توانستم کاری بکنم. اگر چاره داشتم خودکار را از دستش می‌قاپیدم!

توی دلم غوغایی بود! بالاخره در یک فرصت طلائی که خودکارک مصدومم را از دهانش درآورد و آن را دوباره -بی هیچ دلیلی- روی کاغذ پرت کرد، به بهانه اینکه لازمش دارم، با یک خیز برداشتم و دیگر پسش ندادم .

راستی، مگر ما از چیزهایی که می‌جویم مثلآ یک هویج برای نوشتن هم استفاده می‌کنیم که چیزهایی را که برای نوشتن بکار میبریم، بجویم؟! اگر بشود در تعریف شیئی به نام «خودکار» هر مفهوم دور از ذهنی را گنجاند، مسلمآ مفهوم «جویدن» را نمی‌شود!

اهمیتی ندارد که دیگران فکر کنند خسیس هستم یا هر قضاوت اشتباه دیگری؛ ***I really don't give a F ؛ فقط نگیرید آقا جان؛ شما را به معتقداتان قسم خودکار از من قرض نگیرید! کاش همه نامهربان‌هایی که دل مرا می‌شکنند و خودکارکم را قرض می‌گیرند فراموش نمی‌کردند که اولآ، خودکار را «قرض»گرفته‌اند و ثانیآ، خودکار برای نوشتن است نه برای کارهای مشمئز کننده‌ای ازقبیل جویدن یا خاراندن سوراخ گوش یا پاک کردن چرک زیر ناخن یا چپاندن توی...! آن هم خودکاری به این نازنینی!





۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

شماره یک یا شماره دو؟!


«خوشا آنانکه خیلی باکلاسن»



چند وقت پیش دوستی لینکی فرستاده بود که در آن نویسنده از یکی از محصولات تولید ایران انتقاد کرده و به کرات نوشته بود: «من پی‌پی کردم به این وسیله!» که منظورش همان شماره ۲ بود! یادم آمد در آخرین سفرم به ایران مکررآ شنیده بودم که از همین اصطلاح استفاده می‌شود. نظر به اهمیت حیاتی مطلب(!) و همچنین به دلیل تعهد در قبال زبان مادری، در این نوشتار به تنویر افکار درمورد این اصطلاح خواهم پرداخت!


واژه pee-pee در زبان انگلیسی گویش کودکانه‌ایست برای ادرار و دقیقآ معادل همان«جیش» خودمان است! مصدرش هم To Pee می‌باشد و معمولآ در حالت اسم به شکل زیر بکار می‌رود:

I have pee-pee یعنی جیش دارم

و در حالت فعل به شکل:

I have to pee که یعنی باید جیش کنم


بنابراین مقصود از این واژه شماره یک است نه شماره دو اما در فارسی به سهو بعنوان شماره دو مصطلح گردیده. واژه کودکانه برای شماره دو در زبان انگلیسی poop یا poo است و به اشکال زیر بکار می‌رود:

I have poo یعنی شماره دو دارم

و یا:

I pooped یعنی شماره دو کردم

در زبان فرانسه هم گویش کودکانه برای شماره یک pipi و برای شماره دو caca است. نمی‌دانم چه چیز باعث اشاعه کاربرد غلط این واژه در زبان فارسی شده اما علت هرچه هست گاه عواقب ناخوشایندی دارد! یک روز که شدیدآ مضطر بودم رفتم به سمت آبریزگاه که دیدم یکی از بچه‌های فامیل هم به همان طرف روانه شده؛ شروع کرد با من تعارف کردن و بفرما زدن! حساب کردم بچه است و مروت نیست زودتر بروم! گفتم من بعد میرم؛ گفت: آخه پی‌پی دارم. گفتم خب عیب نداره. به خیال خودم یک جیش وقت چندانی نمی‌برد! هی منتظر شدم و پیدایش نشد! با خود گفتم بچه جان، پدرت خوب، مادرت خوب، یک جیش که اینهمه طول نمی‌کشد! که بعدآ متوجه شدم جریان از چه قرار است!


ما دیگر کم‌کم در هر جمله‌ای داریم واژه‌های انگلیسی بکار می‌بریم و من نمیدانم چرا. اگر این را نشانه تجدد و روشنفکری میدانیم لااقل سعی کنیم در حد امکان واژه‌ها را صحیح بکار ببریم که مردم درپی سوءبرداشت از فشار مثانه و سایر دردهای جسمی و روحی به خود نپیچند!