۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

از کنارت که رد می‌شد...



به یاد«مَصی»



از سر خاک یکراست رفتم«کوکی». دیگر کسی نبود که باقلوایم را با او قسمت کنم؛ سهم تو دست‌نخورده ماند... بوشوی مره تنها بنی لاکوی... (رفتی تنهام گذاشتی دختر)


بار اول در مجلس یادمان«فروغ فرخزاد» دیدمش. وقتی داشتم شعرم را می‌خواندم، یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد. تحسین را در نگاهش خواندم. برنامه‌ام که تمام شد، بیشتر رفتم توی کوکش. زن ظریفی بود. چهره و موهای کوتاهش را به سادگی آراسته بود. ناخن‌هایش مرتب و تمیز بودند. از سلیقه‌اش در انتخاب لباس خوشم آمد.

بعد از آن شب، هرازگاهی اینجا و آنجا در برنامه‌های کامیونیتی می‌دیدمش و از اتفاق، در چند کار گروهی با او و دوستانش در «انجمن زنان ایرانی» شهرمان همکاری کردم. رفته‌رفته با هم رفیق شدیم. اولین چهارشنبه هر ماه، بعد از تمام شدن جلسه انجمن، دوتایی می‌رفتیم کوکی و چهار پنج ساعت می‌نشستیم به حرف زدن و نقشه چیدن که چطور زیرآب«طاهره» را از انجمن بزنیم!

تنها رفیق زنم بود. مثل خودم رقص را دوست داشت. سر و زبان­دار بود و مثل خودم، همیشه شاد. زنی بود آداب­دان، فعال و در خواسته­اش مصمم؛ آنقدر که بالاخره زیرآب «طاهره» را زدیم!

باورهایش درهم تنیدگی محسوسی با رفتارهایش داشت.همیشه، پشت ساده­ترین رفتارش، میتوانستی حضور یک باور عمیق را احساس کنی و همین بیش از پیش به هم نزدیکمان کرده بود. هفت سال زندانی کشیده و بعد از آزاد شدن به سختی از کشور خارج شده بود. همیشه با هم گیلکی حرف میزدیم. خیلی وقتها تمسخر اطرافیان را می­دیدیم و می­شنیدیم اما عین خیالمان هم نبود. هر بار که در تصمیم گیریهای انجمن مواضع مخالف داشتیم وقتی نوبت به من میرسید و حرف میزدم، بلند­بلند میگفت: «دوماغ تیشین مانتی دنه، اولاغ؟ خفه نوبونی؟ تی پره سوجونم، ایسه بیس، خاک بسّر آدم!» [مشنگی الاغ؟ خفه نمیشی؟ باباتو می­سوزونم، حالا صبر کن، آدم خاک برسر!] و بعد از جلسه دوباره سر از« کوکی » در می­آوردیم!

همسر داشت و یک فرزند پسر، اسمش«یاشار». از آن پسربچه­های باهوش و شیطان که موهای لَختش را مدل قارچی برایش کوتاه می­کردند. مثل ماهی لیز بود. یکدفعه سٌر می­خورد و از دستت در میرفت. هربار که می­دیدمش می­گفتم:

- چ ط ط ط ط ط طوری یاشار؟

هیچوقت جوابم را نمی­داد؛ می­خندید و فرار میکرد.

بار آخر در جشن کتابخانه دیدمش. هفته پیش. شاد بود و می­رقصید. لباس ساده­ای که بر تن داشت مثل همیشه برازنده­اش بود. از کنارت که رد میشد، بوی خوب عطرش را می­توانستی احساس کنی...

آنشب هنوز نمی­دانستم که بار آخر است. اگر میدانستم، شاید سفت­تر ماچش میکردم، شاید بیشتر نگاهش میکردم، بیشتر با او حرف میزدم، می­رقصیدم...

عصر نشسته­ام توی کتابخانه. امروز کتابداری نوبت من است. کار خاصی ندارم بکنم. دفتر گزارشهای روزانه را برمیدارم و شروع میکنم به خواندن، ببینم بچه­ها چکارها کرده یا نکرده­اند. چند دقیقه بعد تلفن زنگ میزند.گوشی را برمی­دارم؛ رفعت است. مثل همیشه، تا صدایش را میشنوم، با همان ذهن بازیگوش، شروع میکنم از هر دری حرف زدن. یکدفعه متوجه میشوم رفعت یک­جور غریبی است؛ مثل همیشه­اش نیست. میگویم:

- رفعت جان چته؟ حالت خوبه؟ صدات چرا گرفته؟ سرما خوردی؟ گیسو اینا رفتن؟
نمیدانم چرا همینطور یکریز سوال پیچش میکنم. حسی مبهم و آزاردهنده دارم که نمیدانم چیست؛ زیر دلم تیر میکشد. من­من میکند...میگوید:

- رفتن...خوبم...

و سکوت میکند. میگویم :

- چی شده رفعت؟

میگوید :

- خبر بد...

و باز من­من میکند... مقدمه­چینی میکند و بالاخره میگوید :

- مصی تصادف کرد... تموم کرد... ملیحه تو بیمارستانه...
دلم هرّی میریزد پایین. خودم را به نفهمیدن میزنم.نمی­خواهم بفهمم. می­گویم:

- چی داری میگی رفعت؟

می­گوید:

- بابا... مصی... خانوم بیژن...
گوشی را میگذارم. دیگر دوستش ندارم رفعت را... نمیدانم چکار باید بکنم. چند دقیقه همانجا پشت میز خشکم می­زند. خیره میشوم به تصویر صادق هدایت بر دیوار روبرو. بلند میشوم، راه میروم، می­نشینم، سیگار می­کشم. آرام ندارم. نمیدانم چکار باید بکنم. بر میگردم دوباره پشت میز می­نشینم. بی­اختیار دفتر گزارشها را برمیدارم. روی صفحه دیروز نوشته شده :

- ...ضمنآ پیشنهاد میکنم قفسه کتابهای مربوط به«زنان» را از «کودکان» جدا کنید!!!

خط مصی است.
به یاشار فکر می­کنم، دلم می­گیرد... به بیژن فکر می­کنم، بیقرار می­شوم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر