۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

شاه ‌لحاف من



این نوشته را تقدیم میکنم به «شــــــاه» که هرگز اسم واقعیش را ندانستم


بيست و سوم ژانويه، چهارده سال از اولين، آخرين و تنها باری که ديدمت می‌گذرد. از آن روزهای سرد برفی بود و سرمای هوا منهای نوزده درجه که هواشناسی پيش‌بينی کرده بود با احتساب باد به منهای سی درجه هم برسد. از ساعت نه صبح مدرسه بوذم و ساعت چهار، بعد از کلاس زبان فرانسه يکراست رفتم به مترو تا بروم سر کار. جمعه بود و من بايد از ساعت پنج بعدازظهر تا حوالی شش صبح کار ميکردم چون صاحب رستوران، آقا فریدون ابتکار به‌خرج داده بود و روزهای جمعه و شنبه کله‌پاچه و حليم درست ميکرد و سخت بخودش میبالید از اينکه تنها رستوران ايرانی شهر است که چنين لطفی به هموطنان می‌کند!

برای من که از یکطرف جمعه‌ها از صبح تا عصر کلاس داشتم و خرد و خسته باید تا صبح کار میکردم، و از طرف دیگر اصولآ تمام عمر بوی کله‌پاچه حالم را بهم زده بود، نزدیک شدن جمعه کابوسی بود که دائمآ تکرار می‌شد. از همه بدتر، چاق کردن قلیانها و تمیز کردن میزهای چرب و چیلی بود و بدتر از آن، تحمل مشتریهای مست و نشئه ساعت سه و چهار صبح و قهقهه و شوخيهای بی‌ربطشان که گاه رستوران را با روسپی‌خانه اشتباه می‌گرفتند. برای اينکه در حد امکان از آزارشان درامان بمانم، هميشه قيافه‌ای جدی ميگرفتم و ارتباط کلاميم را با آنها محدود ميکردم به حرفهای مربوط به سفارش غذا و دریافت پول. اما همین هم دستاویزی بود برای متلکهای بعضیهاشان. رانندگان تاکسی مشتریهای ثابت رستوران بودند. یکبار یکیشان که از جدیتم سخت دلخور و دمغ بود با لهجه گل و گشاد مستانه گفت:«خانوم، من این اخم شمارو که میبینم، موهای تنم که سهله، همه‌جام سیخ میشه!» و بدنبال این حرف خنده گوشخراش همپالگی‌هایش در فضا طنین انداخت.

اينهمه را می‌شنيدم و دم نمی‌زدم. فقط پنج ماه بود که به مونتريال آمده‌بودم و از همسر سابقم هم تازه جدا شده‌بودم. خودم بودم و يک بچه پنج‌ساله و مسئوليت درس و تآمين معاش در کشوری غريب. انگليسی که می‌دانستم به ‌درد کار کردن در محيطی انگليسی‌زبان نمی‌خورد و فرانسه هم که هيچ نميدانستم. چاره ديگری نبود جز کار کردن در يک محيط ايرانی.


جمعه‌ها و شنبه‌ها که کارم ساعت پنج و گاه شش صبح تمام می‌شد، يدالله، کارگر بامعرفت کُرد که باهم کلی رفيق بوديم مرا تا مترو همراهی می‌کرد و بعد برمی‌گشت. جيک‌وپيکمان باهم يکی بود و هرچه را که نميدانستم از او می‌پرسيدم. عاشق دخترعمه‌اش، «شرافت» بود و يک شرافت ميگفت و هزار شرافت از دهانش ميريخت! غيرتش اجازه نميداد از شرافت با همجنسانش حرف بزند و ازطرفی، به حکم اينکه عاشق هميشه ميل به حرف زدن از معشوق دارد، قرعه فال به نام من که يک زن بودم افتاده بود و از ديدارهای پنهانيشان پشت ديوار باغ عمه گرفته تا ماجرای رد کردن خواستگاريش همه را برايم در اوقاتی که رستوران خلوت بود تعريف ميکرد. ميگفت:«آمده‌ام کانادا کار کنم و پول جمع کنم بعد برگردم کرمانشاه يک میني‌بوس بخرم و با شرافت نامزدی کنم!» طفلک يکی دو سال بعد در تصادف اتومبيل کشته شد و ديگر هرگز روی شرافت را هم نديد...


از همان روزهای اول، به مدد بلندبلند صحبت کردن مشتريان محترم، از خيلی چيزها در کاميونيتی ايرانيها خبردار شدم. هرچه را هم که خوب نمی‌فهميدم بعدآ از کعب‌الاخبارم که کسی نبود جز يدالله زيرپاکشی می‌کردم! درمیان حرفهای مشتریها، اسمی که چندين بار بگوشم خورده بود و به دليل نامآنوس بودنش خيلی توجهم را جلب کرده بود اسم فردی بود که وقتی درباره‌اش صحبت می‌شد با عنوان«شاه» از او ياد ميکردند. سخت کنجکاو شده بودم که بدانم اين شاه کيست و اصولآ چرا به اين نام صدايش ميکنند. کليد معما هم تنها در دست يدالله بود! بالاخره يکروز درباره شاه از او سوال کردم. بعد از شنیدن سوالم چنان حالت احترام‌آميزی گرفت که گفتم نکند اين همان محمد رضا شاه خودمان است که بعد از اینهمه سال سر از گور برآورده! خلاصه کاشف بعمل آمد که شاه بزرگترين وارد کننده مواد مخدر است که نبض بازار را بدست دارد! بعد هم کلی در مناقبش حرف زد و اينکه آقاست و انسان نازنینی است. گفتم:« عقلت کمه ها يدالله؛ قاچاقچی هم مگه نازنين ميشه؟!» که ديدم رگهای گردنش متورم و چشمهايش ورقلنبيده شد و گفت:«تو چه میشناسیش؟ حیف که الآن توئه» که نفهمیدم منظورش چیست و گفتم:«توئه یعنی چی؟!» باابرو اشاره کرد و نمیدانم چرا فکر کردم دارد به آشپزخانه اشاره میکند! گفتم:«توی کجاس؟ آشپزخونه؟ وای، آقا فریدونو میگی؟!» که خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:«آقا فریدون چرک زیر ناخن شاه هم نمیشه.»

سوار مترو شدم، درحاليکه فکر ميکردم يک ربع فاصله مترو تا رستوران را چطور بايد توی اين سرما که با بروبچه‌ها اسمش را گذاشته بوديم «سوز گداکُش مونتريال» پياده طی کنم. فکر ميکردم حالا که تمام پولهايم را برای خريد لباس‌های زمستانی دخترم خرج کرده‌ام، اگر به آقا فريدون بگويم شايد بگذارد دوشنبه و پنجشنبه را هم کار کنم و لااقل بتوانم يک پتو برای خودم بخرم. هوا سرد شده و سردتر هم می‌شود. روانداز نازکم ديگر جوابگوی سرمای شبها نيست. در همين افکار، با انگشتهای يخ‌زده دست و پا به رستوران رسيدم و بعد از عوض کردن لباس، مشغول کار شدم. بوی نحس کله‌پاچه فضا را پر کرده بود و هرچه سعی ميکردم با گذشت زمان شامه‌ام به آن عادت کند، نمی‌شد. 

ساعت حدود دو و نيم صبح بود و من کم‌کم داشتم به روغن‌سوزی می‌افتادم که يکدفعه ديدم آقا فريدون مثل ترقه از پشت صندوق پريد و در کمال دستپاچگی شروع کرد به ارد دادن:«خانوم، سه تا ميزای پای پنجره رو بچسبون بهم يه کاسه‌اشون کن؛ دوتا دونه زغال بگيرون؛ منقل کوچيکه‌رو بيار... شاه داره مياد!» از پشت شيشه به بيرون نگاه کردم و ديدم سه ماشين مدل بالا همزمان در حال پارک کردن جلوی رستوران هستند. مجموعآ نه نفر بودند. همه با هیکلهایی تنومند و لباسهایی مرتب و تروتمیز. فقط یکنفرشان جثه بسیار کوچکی داشت که بهمین سبب بخوبی میشد از دیگران متمایزش کرد. یکیشان پرید و در را باز نگهداشت تا مرد ریزاندام و سياه‌چرده وارد شود. آقا فريدون منقل بدست پريد جلوی در و با مرد ريزنقش روبوسی کرد و اسفند دور سرش چرخاند و در آتش ريخت. یدالله هم دوید و خم شد دستش را ببوسد که نگذاشت و روبوسی کردند. مشتریهای کانادائی هاج و واج مانده بودند که این حرکات یعنی چه؟!

دانستم شاه کدامشان است. یکراست رفتند طرف میزهای کنار پنجره. رفتم سر میزشان که سفارش غذایشان را بگیرم. شاه نگاه گذرایی به من انداخت و با همراهانش برای انتخاب نوع غذا مشغول صحبت شد. سفارششان را روی فیش نوشتم و داشتم میرفتم سمت آشپزخانه که پرسیدم ترشی یا لیموترش هم میل دارین؟ یکی از همراهانش با سبکسری گفت:«اوووف... دهنم آب افتاد. نکنه میخوای هرچی خرج خودمون کردیم بپّرونی ناناز؟!» که شاه نگاه کوتاه خشمگینی به او انداخت و طرف خفقان گرفت و خودش را جمع و جور کرد.

غذایشان را خوردند و گند زدند به میز. الحق که از آداب غذا خوردن هیچ نمیدانستند! چای خواستند و برایشان بردم. بعد از چند دقیقه دوباره پرسیدم که آیا بازهم چای میخواهند؟ فقط شاه دوباره چای میخواست. همانطور که در رستورانهای اینجا مرسوم است، دور دوم چای را که میخواهی برای مشتری بریزی قوری پیرکس چای را بدست میگیری و میروی سر میزشان و چای دوم را در همان لیوان قبلی میریزی. کاری که من امکان ندارد در خانه خودم و حتی با لیوان چای خودم بکنم اما رستوران داستانش فرق میکرد. قوری بدست رفتم سر میزشان که برایش چای بریزم و از دیدن لیوان چرب و چیلیش دلم بهم خورد. جای انگشتها و لبهای چربش روی لیوان چای مانده بود. برگشتم و یک لیوان تمیز برداشتم و بردم سر میزشان و برایش در آن چای ریختم. همانطور که با همراهانش مشغول حرف زدن بود زیرچشمی نگاه کوتاهی به لیوان انداخت و حرفش را ادامه داد.

در رستورانهای اينجا افرادی که غذا را سرو ميکنند و در ارتباط رودررو با مشتری هستند يک حقوق ثابت ساعتی دارند باضافه انعامی که مشتری به آنها ميدهد که رقم ثابتی نيست و آن موقع معمولآ هم از نفری يک دلار يا يک دلار و پنجاه سنت تجاوز نميکرد. اين پولی است که مشتری به خاطر زحمتی که فرد برای بردن و آوردن غذا و ظرفها و غيره ميکشد به او میپردازد و تمام و کمال به خود او تعلق دارد. فرهنگ انعام دادن بخوبی در اينجا جا افتاده و اگر کسی اينکار را نکند بسيار بد قضاوت ميشود. اما آقا فريدون که دو رستوران بزرگ داشت و پولش هم از پارو بالا میرفت قانون خودش را وضع کرده بود. به اين ترتيب که يک شيشه دهانه گشاد کنار صندوق گذاشته بود برای ريختن انعامها و هرشب که کارم تمام ميشد و صندوق را تحويل ميدادم پولها را از توی شيشه در ميآورد و ميشمرد و يک‌سومش را برای خودش برميداشت! اگر حقوقم را نميداد انقدر که به انعامهايم دست ميزد دلم نميسوخت. انعامها بندرت از روزی بيست يا سی دلار تجاوز ميکرد اما برای من که حقوقم ساعتی پنج دلار بود همان يک‌سومی هم که برمیداشت مبلغی بود.

شاه و دوستانش کم‌کم آماده رفتن ميشدند. بلند شد آمد پشت صندوق و پرسيد که حسابشان چقدر ميشود؟ گفتم هشتاد و شش دلار و بيست و پنج سنت. دوتا پنجاه دلاری درآورد و گذاشت روی ميز. بقيه پول را پسش دادم. برداشت و همه را ريخت توی شيشه انعامها. بعد يک صد دلاری ديگر درآورد و گذاشت روی ميز و درحالیکه با سر مرا نشان میداد خطاب به صاحب رستوران گفت:«آق فری، اين مال خانومه. نريختيم تو شيشه که یه وخ واسشون شِريک مِريک پيدا نشه!» فريدون هم گفت:«اختيار داری شا جون، شما امر بفرما.» باور نميکردم. سرجايم ميخکوب شده بودم. زبانم چنان بند آمده بود که حتی نتوانستم تشکر کنم. معادل حقوق بیست ساعت کارم بود آن صد دلار. سبیل یدالله را هم چرب کرد و درمیان بهت و حیرت من، خداحافظی کردند و رفتند.

کمی بعد با اسکورت هرشبه‌ام، يدالله از رستوران بيرون آمدیم و رفتيم طرف مترو. تمام طول راه اسکناس صد دلاری را توی دستم ميفشردم و انگار حرارتش باعث ميشد ديگر انگشتانم سرما را حس نکنند...

چند ساعت خوابيدم و بعد بيدار شدم و رفتم گرمترين و بهترين لحافی را که ممکن بود با انعامی که شاه داده بود خريدم و اسمش را گذاشتم«شاه‌لحاف».

شاه‌لحافم تمام سطح تختم را میپوشاند. از جنس پشم شیشه و بسیار ضخیم اما سبک است. يک رويش آبی آسمانی است و روی ديگرش سورمه‌ای. چهارده سال است که زمستان و تابستان روی تختم پهن است و فقط برای شستشو موقتآ جمعش ميکنم. تابستانها که هوای اينجا شرجی است حتمآ باید کولر را روی درجه زياد بگذارم تا آسم اذيتم نکند و بهمين دليل هوای اتاق سرد ميشود. آنوقت است که شاه‌لحافم با گرمای مطبوعش آرامش‌بخش خوابهای تابستانی است. زمستانها هم که تکليف روشن است. در نقل‌مکان چند ماه پيش به خانه جديد، دخترم که معتقد است رنگ لحافم با چيزهای ديگر اتاق جور نيست يکدست کامل لحاف و ملحفه و روبالشی و روتختی که بسيار هم طرح و رنگ قشنگی دارد برايم خريد و قبل از اينکه به خانه بيايم لحافم را جمع کرد و آن را که خودش خريده بود روی تختم پهن کرد. فقط يکشب از اين لحاف جديد استفاده کردم و فردا دوباره جمعش کردم. دخترم دلخور شده بود اما داستان را که برايش تعريف کردم حسابی تحت تآثير قرار گرفت و ديگر کاری به کار من و لحافم ندارد! داشت فراموشم میشد. يک استفاده منحصربه‌فرد ديگری که لحاف نازنینم دارد اينست که با روشن کردن چراغ قوه عظيم‌الجثه‌ام در زيرش، در فاصله چند دقيقه تبديل ميشود به يک کرسی مشتی يکنفره! از عجايب ديگر اينکه شبهای بلند زمستان تا وقتی که چشمهايم گرم شوند و بخواب بروم، زير اين کرسی يکنفره، پدر هست و مادر و نی‌نی و مهرين و منصور و حتی مشهدي‌آفرين که برايمان قصه ملک‌جمشيد ميگويد تا همگی خوابمان ببرد...

يک هفته بعد از خريدن لحاف، يدالله با لب‌و‌لوچه آويزان خبر زندانی شدن مجدد شاه را بمن داد. اينبار برای ســـــــــــــــــی ســـــــــــــــــــال...

ميدانم اگر مادرم اين نوشته را بخواند ميگويد:«خب حقش بود. عاقبت قاچاق‌فروشی بهتر از اين نميشه. چشمش کور، ميخواست نکنه. تو هم اینهمه سال رفتی درس بخونی که آخرش در مدح قاچاقچيا بنويسی؟!» اما شاه جان، من شرمنده نيستم از اينکه درباره تو مينويسم. حتی شرمنده نيستم که اينهمه دوستت دارم. يدالله راست ميگفت. فريدون چرک زير ناخنت هم نيست. همیشه از خدا میخواهم که به راه راست هدایتت کند و پشت و پناهت باشد. هرجا که هستی، آرزو میکنم در سرمای استخوان‌سوز زمستان، لااقل یک لحاف گرم داشته باشی...