۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

آزادی به تعریف ایشان!






نشسته‌ایم، همان جمع چند نفره، همان روز هفته، همان ساعت، همان جا، دور همان میز.دو نفر غایب هستند؛ یک مهمان هم داریم؛هرکس سرجای خودش نشسته است؛بادیدن رفتار بیش از حد هیجانی یکی از حاضرین شک میکنم که شاید کله‌اش گرم باشد؛ مثل همیشه قبل از اینکه وارد بحثهای اصلی بشویم با هم چاق سلامتی میکنیم و از هر دری حرف میزنیم؛ رفتار او به مرور هیجانی‌تر میشود و صدایش هم رفته‌رفته اوج میگیرد؛ تقریبآ همه سرها بطرف میز ما برگشته است.


من و یکی دیگر از رفقا با ملایمت او را دعوت به پایین آوردن صدایش میکنیم؛ آخر توی یک کافی‌شاپ غیر ایرانی نشسته‌ایم و شاید هیچکس دیگر به جز خودمان کلمه‌ای از حرفهایمان را نفهمد؛ آنوقت یک نفر دارد تقریبآ فریاد میکشد و کلماتی را به فارسی میگوید! این واقعه ۱۱ سپتامبر هم که بدجوری کار دست ما شرقی‌های برون‌مرزی داده! از اینها گذشته،صدای عصبانی،لحن پرخاشگر و محتوای بی‌منطق حرفهایش گوشم را آزار میدهد و روحم را هم!


هرکس چیزی میگوید؛ بچه ها دستش انداخته‌اند؛ نتیجه اینکه نشست ادبیمان کم‌کم تبدیل میشود به نشست بی‌ادبی! آبرویمان پیش مهمان جلسه و مردم مبادی آداب اینجا میرود! همه با حالتی آمیخته با تعجب و ترس نگاهمان میکنند! دوباره از او میخواهیم آرامتر صحبت کند؛ بلندتر سرمان فریاد میکشد که: «چرا نمیگذارید آزادانه داد بزنم؟! ما از آن جوّ خفقان آمده‌ایم بیرون که آزاد باشیم! شما چون ایرانی هستید حق ندارید انتقاد کنید! بقیه مشتریها هم اگر اعتراضی داشته باشند خودشان میگویند! این یک مشکل فرهنگی است که شما دارید! ما اینجا در یک جامعه آزاد زندگی میکنیم؛ چرا دست از سانسور کردن برنمی‌دارید؟!»


از حرفهای چرند و بی سر و تهش هم لجم میگیرد و هم خنده‌ام! به آرامی میگویم: «این حرفها کدام است دکتر؟ به ملیت چکار داریم؟ اینجا یک محل عمومی است؛ آیا من به عنوان یک مشتری حق دارم نارضایتی خودم را از صدای بلندتر از معمول شما ابراز کنم یا نه؟ حالا هر ملیتی که داشته باشم.»
 

خر خودش را سوار است! میگوید:«شما همه افرادی عقب‌افتاده و دیکتاتور هستید که مفهوم آزادی بیان را نمی‌فهمید!!!»

دیگر جوابش را نمیدهم؛ یعنی فایده‌ای ندارد! اوضاع کمی آرامتر میشود؛ چند دقیقه بعد همین فرد آزاداندیش! در جواب یک شوخی لفظی و در مقابل نگاههای بهت‌زده اطرافیان، بلند میشود - همانجا وسط کافی‌شاپ - کمربندش را باز میکند که شلوارش را بکشد پایین!


دیگر یقین دارم که مست است!

۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

هیچکس هرگز ندانست

«به یاد آقای ناصحی»

آقای ناصحی قدش متوسط بود؛ نه خیلی چاق بود و نه خیلی لاغر؛ شکمش اما بفهمی نفهمی کمی بر‌آمدگی داشت. پوست صورتش سبزه بود و در اوقات سر‌خوشی خنده گل‌و‌گشاد و ابلهانه‌ای چهره‌اش را پر می‌کرد. از همه شاخص‌تر، پیشانی فراخش بود که بیشتر این فراخی را مدیون ریزش موی سر و تاسی پیشرفته بود نه اینکه حدود واقعی پیشانیش اینطور بوده و یا اینکه ناصیه‌اش حاکی از اقبالی بلند باشد! تتمه موهایش به جو گندمی میزد. همیشه خدا یک کت و شلوار قهوه‌ای بد‌رنگ می‌پوشید با یک بلوز تریکوی نخودی. زمستان و تابستان همین یک دست لباس تنش بود. هفده سال بود که در دبیرستان‌های تهران زبان انگلیسی درس می‌داد و فلاکت کارمندی از سر تا پایش می‌بارید. توصیف آقای ناصحی بدون اشاره به کیف زهوار‌دررفته مشکی و فرهنگ انگلیسی به فارسی آموزگار چاپ ۱۹۵۰ با آن جلد قرمز رنگ و رو رفته که از او تفکیک‌ناپذیر بود تصویری است ناقص. از آن معلمهای خوش‌قلب بود و همین باعث می‌شد شاگرد‌های نوجوانش به اقتضای شر و شور جوانی، از هیچ اذیت و آزاری درمورد او کوتاهی نکنند.خیلی که از آزارشان به ستوه می‌آمد سری به علامت تآسف تکان می‌داد و زیر لب می‌گفت:«حیف نون؛ حیف زحمت.» هرگز به هیچ شاگردی نمره کمتر از ده نمی‌داد و در امتحان‌های شفاهی اگر شاگردی جواب پرسشی را نمی‌دانست آنقدر راهنمایی می‌کرد تا بالاخره جواب را حاضر و آماده در اختیارش می‌گذاشت و با اینهمه، بودند شاگرد‌هایی که همچنان نمی‌توانستند جواب صحیح را بگویند! در امتحان‌های کتبی خصوصآ امتحان آخر سال هم تا جایی که می‌شد جواب‌های شاگردان ضعیف را در حالیکه امتحان هنوز تمام نشده بود از روی ورقه‌هاشان می‌خواند و اگر نصیحت و وصیتی لازم بود کوتاهی نمی‌کرد!    

پنجاه و دو سه ساله بود و در ایام جوانی با دختر‌عمویش خاطر‌خواهی داشتند اما عمو جان که سخت مخالف وصلتشان بود از غیبت او در ایام خدمت سربازی استفاده میکند و دوباره همان داستان قدیمی تکرار می‌شود: دخترک را به خواستگار پیر پولدار میدهند.ناصحی هم هرگز ازدواج نمی‌کند.

گاهی اوقات اول ماه که حقوق می‌گرفت سری به میخانه اسحاق یهودی می‌زد و شب را همانجا در آغوش همیشه پذیرنده آفاق-فاحشه اهوازی- به صبح میرساند.

سالها بود که جزوه کوچکی درباره دستور زبان انگلیسی فراهم کرده بود اما حقوق کارمندی کفاف هزینه چاپ را نمیداد.بارها در‌خواست وام کرده بود که هربار با مخالفت مواجه شده بود.اوایل بگیر و ببندهای بعد از انقلاب بود که جلوی دانشگاه تهران بطور کاملآ اتفاقی با چند جوان که نشریه «پیکار» می‌فروختند آشنا شده‌بود و بدون آنکه رغبتی به نگرش سیاسی‌شان داشته باشد، از آنها که به امکانات چاپ ارزان دسترسی داشتند قول چاپ جزوه‌اش را گرفته و بالاخره عصر یک روز دوشنبه برای چاپ قرار گذاشته بودند و ناصحی بعد از کلاس یکراست به چاپخانه رفته بود.

صبح سه‌شنبه برای اولین بار در طول هفده سال تدریس بدون آنکه خبر داده باشد به مدرسه نیامد و صبح چهار‌شنبه و پنجشنبه و بقیه روزها هم.

هیچکس هرگز بدرستی نفهمید چه بلائی به سر ناصحی آمده؛ کس و کاری هم نداشت که دلسوزش باشد و ماجرای ناپدید شدنش همچنان در ابهام باقی ماند.

حالا بیشتر از سی سال از آن دوران می‌گذرد. این روزها روی سکوی ساختمان نیمه‌مخروبه‌ای که زمانی دبیرستان دخترانه انوشیروان دادگر بود دیوانه بی‌آزاری زندگی می‌کند که در لابلای خرت‌و‌پرت‌های عجیب و غریب و بهم‌ریخته‌اش یک فرهنگ‌ پاره‌پوره آموزگار با جلد رنگ و رو رفته قرمز به چشم می‌خورد. دیوانه بی‌آزاری که اگر بیشتر از چند ثانیه به او خیره شوی، سری می‌جنباند و زیر لب می‌گوید:«حیف نون؛ حیف زحمت.»

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

مغبون

دلم را بر غمت زنجیــــــــر کردی
فضای سینه را تسخیـــــر کردی
خیال کردم باهام هستی تا آخر
ولی رفتی مرا هم کـ...ر کردی!


۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

آثار همایونی

نقل است که چون سلطان الاعظم و الخاقان الاكرم، اعدل الخواقين و اكرم السلاطين، اعليحضرتِ قَدرقدرت، شاهنشاه جم‌جاه، پادشاه اسلام پناه، السلطان‌بن‌السلطان‌بن‌السلطان و الخاقان‌بن‌الخاقان ،خسرو صاحبقران، ناصرالدين‌شاه قاجار نخست بار بلاد فرنگ را به قدوم ملوکانه مزين فرمود آب به آب گرديده و وجود مبارکش به عارضه شکم‌روش ملول.


از قضای روزگار قبله عالم را در آداب بکارگيری آبريزگاه اجنبی، پای استر علم لنگ بودی و بالنتیجه دفع ملوکانه در موضع مربوطه ميسور نی. پس نظری به گرداگرد تالار بيفکند و انبانی بيافت و در آن قضای حاجت فرموده، جهت زایل نمودن ماحصل فعل همایونی، انبان حاوی غایط گهربار خسروی را پرتاب فرمود به سمت دريچه‌ای که در منتهی‌اليه ديوار نزديک به سقف تعبيه گردیده بود. اما فلک مکار حيله‌ای بکرد و بر اثر شدت ضربه قجری، انبان بدرّید و سقف به شرف غایط همايونی مشرف و منقش! چندانکه که سر به جيب تفکر فرو ببرد، وی را تدبير ازاله نقوش خسروی از سقف حاصل نيامد. پس کريم شيره‌ای را بخواند و بفرمود:«پدر سوخته! يک کيسه اشرفی مرحمت ميفرماييم که به ترفندی آثار همايونی از سقف زايل نمايی تا هرآینه حرمتمان را نزد اجانب خدشه‌ای وارد نگردد.»کريم کرنشی کرده و پاسخ داد:«قبله عالم به‌سلامت، به شرف شاه سوگند که حقیر حاضر است به طوع و رغبت دو کيسه اشرفی پيشکش آستان مبارک نماید تا سلطان همایون آثار رمز بگشایند چگونه به سقف دفع ملوکانه فرموده‌اند!»

پ ن: آقای احمدی نژاد! ملت ایران حاضرند تتمه بیت‌المال را هم بدهند که بدانند شما چطور یک‌تنه ری... به همه مملکت!


۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

مشهدی آفرین

«از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم»

 
«اوی آفرین خانِم، بسه هرچی خوابیدِی؛ بلن شو نمازِتا بخوان». صدای جدّی و تحکم‌آمیز مشهدی آفرین بود که هر وقت به خانه‌امان می‌آمد هر روز بدون استثناء وقت اذان صبح برای خواندن نماز بیدارم میکرد و اعتراض مادرانه مادر که«بابا مشتی خانوم، حالا هنوز بچه‌اس؛ زیاد سخت نگیر» هم فایده‌ای نداشت و عمومآ با پشت چشم نازک کردن و لحن اکراه آمیز مشهدی آفرین که«نترس؛ نیمی‌میرِد اگه یه آه زودتر پاشِد نمازِشا به کمر بزنِد! از همین بچگی باس یاد بیگیرِد کاهل نماز نباشِد» مواجه میشد. بخوبی می‌دانستم که نهایتآ برنده این نبرد کلامی مشهدی آفرین است اما به حکم کودکی، این دنده آن دنده می‌شدم و خودم را به خواب می‌زدم، بلکه فرجی حاصل شود و بتوانم بیشتر بخوابم و از گرمای مطبوع بستر لذت ببرم! عجیب بود که فقط مرا برای نماز صبح بیدار می‌کرد و کاری به کار خواهر و برادرم که از من بزرگتر هم بودند و خواندن نماز برایشان واجب بود نداشت!


مشهدی آفرین پیرزن مهربان اما تندزبانی بود که از وقتی چشم باز کرده بودم او را در زمره افرادی که در خانه رفت و آمد داشتند دیده بودم؛ از قرار چندین نسل در فامیل ما زندگی کرده بود و دیگر خانه‌زاد محسوب میشد.هیچکس هم به درستی نمیدانست که چند سال دارد و یا اصلآ اولین بار چطور سر از فامیل ما در آورده. جوان که بود نیت کرده بود پای پیاده از تهران تا مشهد به زیارت حرم امام رضا برود و بالاخره این تصمیم را عملی کرده بود. از همان اولین زیارتش به بعد حکم کرده بود که همه به جای«آفرین خانم»، «مشهدی آفرین» صدایش کنند و اگر کسی از این خواسته تخطی می‌کرد سخت مورد بی‌مهری او قرار می‌گرفت. «مشهدی آفرین» هم در گویش عامیانه تبدیل شده بود به«مشت آفرین». همیشه با آب و تاب و غرور خاصی از اینکه در طول زندگی بیست و هفت بار به حرم امام رضا مشرف شده است حرف میزد.


بین ما سه فرزند خانواده مرا که از همه کوچکتر بودم بیشتر دوست داشت و خوشحال بود از اینکه اسمم «مهرآفرین» است و اعضای خانواده که «مهرک» صدایم می‌کردند عصبانی می شد و دعوا راه می‌انداخت! همیشه می‌گفت «تو هم که مثل خودِم آفرین خانومی باس بزرگ که شدی مشرّف بشی تا همه مشت آفرین صدات کنِن.» اهل بروجرد یا به قول خودش«بلوجرد» بود و تلاش فراوان من و خواهر و برادرم برای اصلاح تلفظ این واژه هم هرگز به جایی نمی‌رسید! مادر می‌گفت«ولش کنین پیره زنو؛ مثلآ یه عمر گفته بلوجرد اموراتش نگذشته که حالا شماها جوجه‌های سر از تخم در آورده میخواین اصلاحش کنین؟!» و این ختم موقت ماجرا بود تا «بلوجرد» بعدی و تکرار مجدد ایثارهای توانفرسای آموزشی ما!


قامتش دقیقآ به شکل یک زاویه نود درجه در آمده و سالها بود که دیگر نمی‌توانست صاف بایستد یا راه برود. مراسم فامیلی هرگز بدون حضور او انجام نمی‌شد؛ در عزاداری‌ها به کار پختن حلوا و در آوردن هسته‌های خرما مشغول می‌شد و در عروسی‌ها هم برای عروس و داماد چای دورنگ می‌برد و تا شاباش نگیرد از جلوی عروس و داماد تکان نمی‌خورد! خرش حسابی می‌رفت و چنان کیا بیایی در خانواده داشت که اصلآ بدون حضور او عروس خانم«بله» نمی‌داد! در سفره‌های نذری و خصوصآ مراسم مولودی خوانی، بعد از تمام شدن مراسم و رفتن اکثریت مهمان‌ها، مشهدی آفرین در جمع خصوصی‌تر افراد نزدیک با نواختن دایره تصنیف‌های محلی زیبا را با سوزی که در صدایش بود می‌خواند که از میان آنها«رشید خان» و «عزیز بِش به کنارُم» خوب به یادم مانده و همینطور بوی خوب تنباکوی آغشته به عطر مرزه تازه که همیشه از دور و برش متصاعد بود.


خانه‌اش در محله‌ای بود که خودش آن را«باغ اناری» می‌نامید و من هرگز نفهمیدم این باغ اناری کجاست؛ فقط می‌دانستم که از خانه ما خیلی دور است و برای آمدن به خانه ما«باس شیش کورس ماشین بشینی» تا بالاخره برسد به پشت در و دو زنگ طولانی که علامت خاص خودش بود بزند و در را باز کنم و ببینم که مشهدی آفرین با یک نان سنگک خشخاشی و یک چارک سبزی خوردن که لای روزنامه پیچیده و با نخ کوک بسته شده به دیدارمان آمده است؛ بیاید تو و بنشیند کف آشپزخانه و به مادر بگوید«اوی پروین خانِم، یِی پیاله‌ای چایی با یِی گَردی بیکار* قند بده بخوریم؛ یی ذره‌لونه** هم گلاب توش کن» که البته «یی پیاله‌ای چایی و یی گردی بیکار قند» به معنی هر نیم ساعت یک چای در استکان کمر باریک مخصوص خودش با هفت هشت حبه قند بود تا آخر شب که چای قبل از خوابش را هم بخورد؛ و سیگار پشت سیگار، سبزی هایش را پاک کند. هی سیگار بدون فیلتر«اشنو ویژه» تعارفم کند و باز در جواب به اعتراض مادرم بگوید«اي سیگار خاصیت دارِد؛ وختی می‌کشی اگه حصبه‌ایی، وباایی، چیزی دور و ور باشِد نیمیگیری!» و همین هم بشود سرآغاز آشنایی من با سیگار؛ اوایل یکی دو پک پنهانی به مدد فرضیه بهداشتی- درمانی مشهدی آفرین! و رفته‌رفته روزی یکی دو نخ و تا حالا که روزی پانزده شانزده نخ و گاه هم حتی نمی‌دانم چقدر...


می‌گفتند سیزده چهارده سال که داشت به امر«خانم شازده» که همه‌کاره فامیل بود به عقد غضنفر، باغبان پیر و تریاکی خانم شازده که چند سال پیش زنش مرده بود در آمده و هرگز هم بچه‌دار نشده بود؛ به همین دلیل، لینت طبع مادرانه را هم هرگز نه تجربه کرده و نه یاد گرفته بود.از دست دادن مادر در سنین کودکی و محروم ماندن از مهر مادری هم دلیل دیگری بود برای اینکه برخلاف همه مهربانی و علاقه‌ای که به بچه‌ها داشت، همیشه با تحکم و توپ و تشر با کودکان حرف بزند اما اینهمه باعث نمی‌شد که بچه‌ها دوستش نداشته باشند و قبل از خواب برای شنیدن قصه ملک جمشید از زبان مشهدی آفرین در حالیکه داشت چپق قبل از خوابش را دود میکرد سر و دست نشکنند.


خودش و همه خوب می‌دانستند که شوهرش چقدر خاطرش را می‌خواهد؛ به همین دلیل هم بود که نداشتن فرزند و اعتیاد و همه خلقیات بد شوهرش را به خود هموار کرده بود و هرگز شکوه و شکایتی نمیکرد؛ می‌گفتند سر وفاداری شوهرش قسم می‌خورد؛ و می‌گویند زن وقتی که از نظر عاطفی ایمن باشد و مطمئن از اینکه گل سر سبد شوهر است دیگر چیز زیادی از زندگی نمی‌خواهد...


مشهدی آفرین بعد از ازدواج هم همچنان به دیدار افراد و خانواده‌هایی که در گذشته با آنها ارتباط داشت می‌رفت اما این دیدارها محدوده زمانی و روحی خاصی داشت؛ عمومآ سه چهار روز می‌ماند و بعد تصمیم به رفتن می‌گرفت و شب قبل هم اعلام می‌کرد که فردا به خانه‌اش برمیگردد. وقتیکه اراده می‌کرد برگردد اگر سنگ هم از آسمان می‌بارید باید می‌رفت! اصرار مادر که«حالا فردا رو هم بمون؛ میخوایم بریم شابدوالعظیم» یا«میخوام فردا مربا بپزم؛ بمون کمکم کنی» یا هر بهانه دیگر برای نگه داشتنش بی‌فایده بود و مشهدی آفرین فردا بعد از صبحانه و قلیان، و چای و سیگار پشت‌بندش راهی «باغ اناری» میشد.


سالها پیش وقتی از یکی از این دیدارها یکی دو روزی زودتر از معمول به خانه‌اش برمی‌گردد زن غریبه‌ای را در بستر با همسرش می‌بیند؛ چند ثانیه‌ای همینطور مبهوت می‌ایستد و نگاهشان می‌کند؛ بعد هم بدون کلامی حرف یا شکوه و شکایتی، آرام و بی‌صدا بقچه لباس‌هایش را می‌زند زیر بغلش و بی‌اعتنا به ابراز پشیمانی شوهر، او را برای همیشه ترک می‌کند...


نمی‌دانم تآثیر الگوگیری و هم‌نشینی دوران کودکی با مشهدی آفرین است یا فقط تشابه اتفاقی که گاه فکر می‌کنم در خیلی از موارد به هم شبیه هستیم. اول از همه، شباهت اسممان؛ دیگر اینکه مشهدی آفرین درست مثل من سیگار زیاد می‌کشید و خیلی اهل دود بود؛ یا اینکه چای را هم مثل من با گلاب دوست داشت و درست مثل من عاشق تماشای فیلم‌های سینمایی بعد از ظهر جمعه بود که از تلویزیون پخش میشد. سالها بعد فهمیدم که چرا مشهدی آفرین وقتی شوهرش را با آن غریبه در بستر دید دلش بدجوری شکست... و عجز و التماس و ابراز ندامت شوهر هم فایده‌ای نداشت؛ چون دانسته بود که دیگر«سوگلی» نیست و جایش را دیگری ولو به طور موقت، غصب کرده و این پایان غم‌انگیزی بود بر آنچه همیشه درمورد همسرش عزیز داشته بود. وقتی یگانه‌ترین و ناب‌ترین دلیل بودن و ماندن را به ناجوانمردی از آدم بگیرند دیگر چه انگیزه‌ای برای ماندن هست؟ همین بود که بعد از آن تا آخر عمر تنها ماند و دیگر هرگز دلش با مردی که «روزگاری سر وفاداریش قسم می‌خورد» صاف نشد؛ درست مثل...







*و** هردو به معنی مقدار کم و ناچیز
-روحت شاد مشهدی آفرین

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

سپاسگذاری از نویسنده‌گانه دقیقه زبانه فارسی!

طی پنج سال گذشته که پس از یک وقفه طولانی با براه‌انداختن وبلاگی دوباره به ادبیات فارسی و فارسی زبانها نزدیک شدم تغییرات عجیب و غریبی در این زبان به چشمم خورد. در ابتدا فکر می‌کردم اشکال از من است و زبان مادری را فراموش کرده‌ام یا از ادبیات جاری کشور خیلی دور افتاده‌ام اما رفته‌رفته دیدم که خیر؛ مثل اینکه اشکال کار جای دیگریست!

اول از همه میپردازم به مصادر«گذاردن» و «گزاردن»:«گذاردن» به معنی قرار دادن و نهادن و مصدر «گزاردن» به معنی بجای آوردن است و عمومآ دیده می‌شود که این مصادر به اشتباه به جای هم بکار برده میشوند؛ به نظر شما آیا درست است که بنویسیم «سپاسگذاری کردم»؟ آیا این سوآل در ذهن خواننده ایجاد نمیشود که فاعل سپاس را کجا گذاشته؟! توی گنجه؟! زیر فرش؟! روی میز؟! نمونه دیگر کاربرد عامیانه فعل «گذاردن»یا «گذاشتن» است مثلآ در جمله «بزار ببینم!»

بیشترین اشتباه فاحشی که در نوشتارها به چشم می‌خورد مربوط است به حرف «ه» غیر ملفوظ در آخر کلمات که طفلک بدجوری مورد سوء استفاده قرار گرفته! طبق قاعده، در کلماتی که به «ه» غیر ملفوظ ختم می‌شوند چنانچه با الف و نون جمع بسته شوند برای سهولت تلفظ «ه» انتهایی به «گاف» تبدیل میشود؛ مثلآ نمی‌نویسیم آیندهان و نه حتی آینده‌گان؛ بلکه صورت صحیح «آیندگان» است. طبق همین قاعده، اگر بخواهیم به چنین کلماتی «ی» مصدری یا صفت نسبی هم اضافه کنیم باز «ه» به «گاف» تبدیل میشود؛ مثل: پوشیدگی یا چسبندگی و غیره. بنا بر این نوشتن کلماتی از قبیل زنده‌گی، دلمرده‌گی، یا روزمره‌گی و غیره هم اشتباه محض است.

نوع دوم اشتباه در بکار بردن حرف «ه» زمانیست که از آن بجای «کسره اضافه» استفاده شود. در ترکیبات اضافی(موصوف و صفت یا مضاف و مضاف الیه) جزء اول با یک کسره به جزء دوم اضافه می‌شود و معمولآ هم این کسره نوشته نشده اما تلفظ می‌شود. مثلآ می‌نویسیم: دست روزگار یا پای حادثه. اگر بنویسیم «دسته روزگار» انصافآ برای خواننده شبهه ایجاد نمیکنیم؟! اصولآ آیا «روزگار» دسته دارد؟! حالا طبق قرارداد پذیرفته‌ایم که برایش «دست» قائل شویم اما «دسته» دیگر نمیگنجد!!! «پایه» داشتن حادثه هم محل تردید است! نکته دیگر اینکه اگر افزودن «ه» وقت اضافه شدن به کلمه‌ای دیگر صحیح باشد، تکلیف کلماتی از قبیل گله یا چهچهه وقتی که موصوف یا مضاف واقع میشوند چیست؟ آیا باید نوشت: گلهه گوسفندان یا از آن فجیعتر، چهچههه دلنشین؟!

حالا برای بعضی حرکتها میتوان کلاه شرعی دوخت! مثلآ حروف تنوین‌دار را با منطق عاری کردن زبان فارسی از واژه‌های عربی اگر بدون تنوین بنویسیم(مثل: ابدن بجای ابدآ) باز تا حدودی توجیه پذیر است؛ ولی در عین حال توجه کنیم که خود واژه «ابد» هم عربیست! اما جایگزین کردن «خوا» با «خا» به نظرم جزو این موارد خصوصآ در مصادری مثل «خاستن» و «خواستن» که معانی کاملآ متفاوتی دارند نیست؛ بعلاوه، باید توجه داشته باشیم که هیچیک از زبانهای شناخته شده دنیا عاری از واژگان بیگانه نیستند.

اشکال اینجاست که چنین خطاهایی حتی درمیان اقشار تحصیلکرده و مسلط به زبان و ادبیات فارسی هم به چشم می‌خورد که با توجه به زمینه قبلی اطلاعات ادبی که دارند دردناکتر بوده، قطعآ چیزی بجز یک عادت نادرست نوشتاری نیست و بی‌اختیار آدم را به یاد آن سنگی می‌اندازد که یک دیوانه در چاه انداخته و صد عاقل از در آوردنش عاجزند! فردی از روی بی‌دقتی واژه خاصی را به اشتباه مینویسد؛ خواننده آن را میخواند و املای غلطش در ذهن میماند و بعدآ خود خواننده هنگام نوشتن ناخواسته همان اشتباه را مرتکب میشود و به این ترتیب «شاهده اشتباهاته فاحشه نوشتاری در زبانه شیرینه مادری خواهیم بود»! باید توجه داشته‌باشیم از آنجا که عادات نوشتاری به سرعت تثبیت می‌شوند و اصلاح یا تغییرشان عمومآ به دشواری انجام‌پذیر است با اندکی بذل توجه هنگام نوشتن خواهیم توانست از ایجاد عادات نادرست در نوشتن جلوگیری کنیم. به قول معروف «پیشگیری بهتر از درمان است!» مواردی که اشاره شد در شرایطی که به قول چامسکی«زبان پدیده‌ای است که در سیر تحول خود رو به ساده شدن دارد» نمونه بارز پیچیده کردن(حداقل از نظر تعداد حروف کلمه) و مصداق حشو است.





حق توحش

من فردا شاید هم امروز
از ميان چار‌چوب پنجره
تنم را دراز می‌کنم
و مثل پیچکی هرز
به قامت مرد عابری می‌پیچم که نمیدانم کیست
اما یک شاخه گل زیر بغل دارد

من فردا شاید هم امروز
لبهایم را به لبهایش می‌مالم
تا شب تا خود صبح
که دوستش داشته باشم، خوابش را ببینم

من فردا شاید هم امروز
لبخندی به مهربانی یک کاسه آش نذری در غربت
روی لبهایم می‌نشانم
که دوستم داشته باشد، خوابم را ببيند

در نی‌نی چشمانم
خورشيد تازه‌ای در اشتياق سماع است
ميدانش می‌دهم تا روشن شوم...
من فردا شاید هم امروز کاری می‌کنم کارستان!

خسته‌ام از اینهمه حق توحش که طلب دارم و وصول نمی‌شود!


رقابت




«دزدی نکنید؛ دولت از رقابت متنفر است!»


!Do Not Steal; The Government Hates Competition



شیر

اسم بوســـه نیاوردیم
دست‌هاتان را بــاز کردیم
آسمان را پرستاره
پروازتان دادیم

شیــر نبود دیگر
حواس حافظه بود و ما
می‌رفتیم تا بی‌حواس
از لای انگشت‌هاتان بریزیم

اسم بوسه نیاوردیم
پستانمان را
از لای دندان‌هاتان بیــــرون کشیدیم



۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

گل گفتم گلبهار



گل اصيل کدام است گلبهار؟
چه بوی پژمرده‌ای می‌دهد اين کاغذ
وقتی که می‌نويسم از اصول شکفتن


در این هرس‌های هراس‌انگيز
داس‌ها همه به تيغه‌های تيز خود می‌بالند
و از خود‌رويی سبز علف هيچ نمی‌شود گفت
در همنشينی داس‌هایی
که جاهلند و برّنده


آنها تمام حرفهای ساده شبنم را
به خط رایج توفان قلم زدند
خیال سبز شکفتن اما
به پلک باز تو پیداست گلبهار


«گل» گفتم
و از صدای خود پژمردم، گلبهار...